موج سبز آزادی: این توصیفات را یکی از آزادشدگان کهریزک از دوران بازداشتش در این کشتارگاه برای خبرنگار موج سبز آزادی نقل کرده است. این جوان دو روز پیش در مقابل دادسرای تهران و پشت در اتاق قاضی حداد این خاطره را در حالی برای خبرنگار موج سبز آزادی تعریف کرد که لبها و دهانش از شدت ترس خشک شده بود و هنوز آثار ضرب و شتم در پایین چشم و کنار پیشانیاش دیده میشد. این خاطره را درست همانطور که او تعریف کرد، تنظیم کردیم تا چیزی از قلم نیفتد:
توی کهریزک هر دو نفر رو میانداختن توی یک اتاقک تاریک، تا سه روز از غذا هیچ خبری نبود. باید گرسنگی میکشیدیم و به جای غذا کتک مفصل میخوردیم. معمولا بچههایی که دستگیر میشدند و به اونجا منتقل میشدند، در طول راه اونقدر کتک خورده بودن که سلول جای جون دادنشون بود. توی بعضی از این اتاقکها که ازش به عنوان سلول استفاده میشد، همسلولی بعضی از معترضین دستگیر شده که از بیرون میآوردن، تریاکیها و معتادهایی بودن که قبلا توی کهریزک نگهداری میشدن.
یک روز صبح بوی خیلی بدی توی سلولها پیچیده بود، بوی تعفن. یکی از معتادهایی که از قبل توی کهریزک نگهداری میشد، یک روز صدای فریادش بلند شد که زندانبان بیا! همسلولی من مرده و بوی گندش همه جا رو ورداشته. وقتی زندانبان اومد چندتا فحش آبدار نثار معتاده کرد و گفت مرتیکه چرا الان میگی؟
کاشف به عمل اومد که چون اونجا غذا در حدی که فقط نمیریم بهمون میدادن که معمولا هم سیبزمینی بود، مرد معتاد، از مرگ جوونی که ۴ روز قبلش در سلول بر اثر شکنجههای شدید جون داده بود و مرده بود، به زندانبانش حرفی نزده بود تا سهم غذای همسلولیاش هم نصیب خودش بشه و چند روزی از گرسنگی در امان بمونه، تا اینکه بالاخره بوی جسد اون جوون بیگناه بلند شده بود و دیگه نتونسته بود تحمل کنه و مجبور شده بود زندانبانش رو خبر کنه.
من صدای زندانبان رو از اتاقک کناری میشنیدم وقتی که اومد، در سلول رو باز کرد و دید که اون جوون مرده و بعد از بد و بیراه گفتن به اون معتاد، بهش گفت که جنازه رو بندازه توی سطل آشغالی که بیرون سلول بود. صدای کشیده شدن جسم سنگینی روی زمین بازداشتگاه رو میشنیدم، بوی تعفن توی سرم پیچیده بود، و آخر هم صدای سقوط یک جسم سنگین توی یک بشکه حلبی ... به خودم میلرزیدم، اون فقط یک نفر بود، من ۳۶ جسد رو با چشم خودم دیدم که به همین وضع کشته شدند و معلوم نیست به کجا منتقل شدند...
خبرنگار موج سبز آزادی: در اینجا اشک امان این جوان را برید و دیگر دلم نیامد بیش از این خاطرات تلخ آن روزها را در ذهنش زنده کنم، راهم را کشیدم و با بغضی که گلویم را سخت به درد آورده بود و چنگ میزد، از دادسرا خارج شدم. در طول راه به این فکر میکردم که آن جوان تا کی کابوس آن لحظات را خواهد دید؟ چه کسی مسئول تنشهای روانی صدها جوان امثال اوست؟ و چه کسی مسئول مرگ دهها جوانی است که هیچکس نام و نشان آنها را نمیداند و حتی جنازه آنها را ندیده؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر