مسلخ انديشه

انديشه سبز مرا يارب به مسلخ مي برند
برقامت آزادگان زنجير محنت مي تنند
تيغ تحجر بسته اند اندر ميان و باوضو
حلقوم مردان تورا در كنج زندان مي درند
گوش فلك كر كرده اند از ظلم اسرائيليان
فرياد ظلم خويش را نتوان شنودن،خود كرند
خود مهره بيگانه اند اين قوم و آنگه اي عجب
برجوشش خودجوش ما انگ اجانب مي زنند
ناچيزتر از خار و خس هستند و آنگه اي عجب
برموج عالمگير ما نام خس و خش مي نهند
اين نانجيبان گشته اند از دولت ما حكمران
اكنون ولي مشروعيت از دست ايزد مي خرند
دارائي اين سرزمين سيرابشان گويا نكرد
كز جان سبز انديش ما زالو صفت خون مي مكند
خلخال از پاي زني ،كندند و مولامان چه گفت
بيدار شو،بيدار شو اينان خود پا مي كنند
با رب مخواه اين جور را، اين ظلم ايمان سوز را
آخر به نام ناميت اينان چنين ره مي روند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر