صدایش می‏خندید: برای پدر و مادرهایی که این روزها غمگینند

حنا حکیمی
این چند ماه اخیر صدایش همیشه خسته بود. معهذا با همه وجودش تلاش می‏کرد تا افسردگی‏ها و ناامیدی‏هایش در صدایش منعکس نشود. مدام پای تلفن تکرار می‏‌کرد: «درست می‏شود. باور کن! درست می‏شود. ممکن است کمی طول بکشد ولی ما سر حرفمان هستیم! همانطور که انقلاب کردیم، حالا هم نمی‏گذاریم مملکت ویرانه شود. ناامید نشوید، اوضاع آنقدرها هم بد نیست.»




ولی این روزها پشت این تلاش‏ها و دست و پا زدن‏ها ترسی بود و یک دنیا خستگی و ناامیدی. پای تلفن ولی کلماتش را به دقت انتخاب می‏کرد و سعی می‏کرد از هر شاید ترسش از این بود که فرزندش که من باشم دیگر فکر برگشت به ایران را به کلی ببوسم و بگذارم کنار.
دیگر دستم آمده بود که وقتی اینطور حرف می‏زند اوضاع 60 یا 70 درصدی وخیمتر از این حرفهاست. این وسط‏ها یکبار ولی هم از دهانش در رفت و گفت :«اینها ما را به خاک سیاه نشانده‏اند. چقدر این سال‏ها از جمهوری اسلامی دفاع کردیم. گفتیم اشتباه شده اگر حقی پایمال شده، اگر خونی ریخته شده. آرمانهای انقلاب چیز دیگری بود و ما همه کار می کنیم تا این آرمانها محقق شوند.»
حدود 60 سال از عمرش می‏گذرد و بیشتر سال‏های عمرش را در ناآرامی و شلوغی‏ها و التهاب‏های مربوط به ایران گذرانده.


در سال‏های دانشجوییش در آمریکا بر ضد شاه تظاهرات می‏کرده و یکبار وقتی مرا حامله بوده در در همین تظاهرات‏ها سنگی به سویش پرتاب شده. می‏گوید این اضطرا‏ب‏ها و بی‏قراری‏هایی که من در نوجوانی و بزرگسالم داشته‏ام هم به همان دوران بر می‏گردد و او همه ترس‏ها و نگرانی‏ها و خشم‏هایش را به نوزادش منتقل کرده است.


بعد از انقلاب با پدرم به ایران برگشته و تا امروز یک لحظه از این انتخابش پشیمان نبوده، حتی در این روزهای سیاه و پر از ناامیدی.
بعد از بازگشت با پدرم هم «آدم خاصی» نشده و به مقامی نرسیده. از امیتاز خاصی استفاده نکرده و زندگیش و بچه‏هایش و روابطش با همان آدم‏های عادی و معولی بوده و ادامه پیدا کرده است. همیشه در سنگر کوچکی که برای خودش تعریف کرده سعی کرده روی آدم‏های دور و برش تاثیر بگذارد و بی‏تفاوت از کنار ظلم‏ها و بی عدالتی‏های اطرافش نگذرد.


جمعه صبح زود بود و من مثل بسیاری از دوستان دیگرم که مقیم کانادا یا آمریکا هستند پنج شنبه شب را با دلهره گذرانده بودیم و یا نخوابیده بودیم و یا سرتاسر خوابهای آشفته دیده بودیم. خسته شده بودیم از بس این سوالها در سرمان رفته بود و آمده بود: «نکند مردم نیایند؟ نکند به روی همه آتش بکشند؟ نکند چند نفر بیایند و بعد صدا و سیما آنها را به نفع احمدی‏نژاد و رهبری مصادره کند؟»
کمی اینترنت و سایت‏های خبری را چک کردم. در همان ساعات اولیه کلی عکس و فیلم آپلود شده بود. بعضی ها تند تند شعارها را می‏گذاشتند. پست‏های دوستان خارج نشین امیدوار کننده بود. مردم آمده بودند آنهم با روسری‏های سبز، روبانهای سبز و شعارهای سبز.
اینترنت را رها کردم و تلفن را برداشتم و زنگ زدم. از راه‏پیمایی برمی‏گشت و نفس نفس می‏زد. به او گفتم خبرگزاری فرانسه گفته چندهزار نفر آمده بودند. عصبانی شد و گفت بیشتر بودند مادرجان! صدها هزار نفر! صدها هزار نفر! همه آمده بودند.
در چند جمله‏ای که با هم رد و بدل کردیم، می خواست همه هیجان‏ها، شورها و تعجب‏هایش را از دیدن آن همه مردم سبز به من بگوید. این بار چیزی ساختگی نبود. روز قدس، سبز شده بود و مادرم را همراه با دیگران در ایران سبز کرده بود و این از خنده زنگ دار صدایش پیدا بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر