تا سحر به تسبیح نشستن و با خدائی که فقط متعلق به خودم است صحبت کردن، شده عادت این روزگارم. روزگار زیبائی دارم. تنها خدایم میداند که دیدن چهره محکم و با ایمان پدرم در بیدادگاه مضحک مستکبران زمان، این حس زیبا را برایم ساخته است. خدای من، هیچ گاه فکر نمیکردم که 54 روز انفرادی و محکومیت در این نظام تا این حد غرورآفرین شود.
خدای من، منبع آرامش من، این تو بودی که روز اول دستگیری پدرم، آن روز که دنیا را متلاطم میدیدم با من گفتی :
" وَََّالّذینَ یُوذُونَ الَمُومِنینَ وَالمُومِناتِ بِِغَیرِ مَا اکتَسَبُوا فَقَدِ احتَمَلُوا بُهتاناً وّ اِثماً مُّبیناً "
کلام حق تو در من معجزه گر و یادآور ایمانم به تو بود که لحظه ای درنگ از آن چه خطرها پیش رویم خواهد گذاشت.
غیبت طولانی پدر برایم لحظاتی تلخ به وجود میآورد و سوالاتی در ذهنم به این سو و آن سو پرتاب میشد. خوردن حتی لقمه ای غذا با این تفکر که پدر الآن در چه شرایطی به سر میبرد، برایم دشوار بود. یادآوری نگاه عمیق و پرنفوذ پدر که نمیدانستم آن کم خردان چگونه میتوانند تحملش کنند، بغض در گلویم ایجاد میکرد.
" اِتَّخَذُوا اَیمانَهُم جُنّةً فَصَدُّ عَن سَبیلِ اللهِ اِنَهُم سآءَ ما کانُو یَعلَمُونَ * ذلِکَ بِاَنَّهُم امَنوا ثُمّ کَفَرُوا فَطُبِعَ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لا یَفقَهُونَ "
مهری که بر دلهاشان زدی جواب یکی از بزرگترین سوالاتم بود. و چه زیبا پاسخ میگوئی با من !
روزی که پدر را به دادگاه منتقل کردند برای دیدنش ولو برای لحظه ای کوتاه به جلوی درب دادگاهی که میگفتند علنی است امّا ... رفتم. آقائی به طرفم آمد و از چهره من و سایر خانواده های زندانیان فیلم و عکس گرفت. وقتی خانمی از داخل جمعیت به این حرکت اعتراض کرد، آن آقا گفت که تصویرتان را برای قاضی میبرم تا به جرمتان رسیدگی کند. خانم از داخل جمعیت فریاد کشید که قاضی ما خداست و فقط او میتواند بر ما قضاوت کند. با خودم فکر کردم که این خانم چه حرف عجیبی میزند. مگر اینان به خدا اعتقاد دارند؟!! مگر خدا در قرآن نفرموده :
" وَاَقیمُوا الوَزنَ بِالقِسطِ وَ لا تُخسِرُوا المیزانَ "
در دلم ریشخندی بر ریش ریاکارانه آن آقا زدم و از آن محل رفتم. استشمام بوی پدر برایم کافی بود. دیگر حتی نیاز نداشتم که چهره پروقارش را ببینم.
رفتم و مابقی را به او سپردم که ایمان دارم نابودکننده ظلم در هر زمان و هر مکان تنها و تها خداست.
" وَلَقَد اَهلَکنا اَشیاعَکُم فَهَل مِن مُّدَّکِرٍ "
دل نوشتی از فرزند یک زندانی سیاسی(فاطمه عرب سرخی)
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر