روزشمار اسارت در اوین/ به قلم علی اصغر خدایاری

علی‌اصغر خدایاری، از اعضای شورای مرکزی جبهه مشارکت و استاد دانشگاه تهران که در وقایع پس از انتخابات دستگیر و همین چندی پیش آزاد شد، خاطرات دوران اسارت خود را با قلمی شیوا توصیف و در وبلاگ شخصی خود منتشر کرده است. پیشنهاد می‌کنیم مرور این خاطرات را از دست ندهید!



روز اول- دوشنبه 1 تیر ماه 88

حدود ساعت 8 دیشب بود که 4 نفر با حکم پلیس امنیت برای تفتیش خانه و دستگیری من به منزل ما مراجعه کردند. با این‌که حکم‌شان کلی و فاقد اسم بود و طبق قانون نمی‌توانستند اقدام به تفتیش و دستگیری کنند، ولی من هیچ مقاومتی در برابر درخواست آن‌ها نکردم. برخوردشان بسیار محترمانه بود، و فقط لپ‌تاپ مرا برداشته و سایر نقاط منزل را نگشتند. به‌همراه آنان به بازداشت‌گاه اوین (بند 209) منتقل شدم. در مدخل ورودی بند 209 چشم‌بندی به من دادند تا چشم خود را با آن ببندم. پس از تشریفات اولیه و به‌تن کردن لباس زندانیان به سلول انفرادی شماره 75 راهنمایی شدم. ابعاد سلول حدود 80/1 در 5/2 متر بود که فاقد توالت بوده و در گوشه‌ای از آن یک دستشویی استیل به‌چشم می‌خورد. کف سلول با موکتی قهوه‌ای رنگ فرش شده بود و سه عدد پتوی سربازی در گوشه‌ای از آن قرار داشت. داخل سلول کاملاً روشن بود و بر روی دیوارهای آن هیچ چیزی از قبیل پریز و کلید برق، چوب رختی و غیره دیده نمی‌شد. هنوز حس کسی را که حبس شده است نداشتم، و پس از خواندن نماز دراز کشیده و به‌خواب رفتم.

امروز با صدای اذان صبح که در راهرو پخش می‌شد بیدار شدم و پس از خواندن نماز دوباره دراز کشیدم، ولی تا زمان توزیع صبحانه خوابم نبرد. کم‌کم موقعیت را درک می‌کردم و زندان فشار روانی خود را به‌من تحمیل می‌کرد. تا موقع ناهار و پس از آن تا عصر که برای بازجویی به طبقه پایین منتقل شدم، به ارزیابی موقعیت پرداختم.

در اتاق بازجویی با چشم بسته بر روی یک صندلی و رو به دیوار نشستم و دو نفر بازجو پشت سر من قرار گرفته و بازجوی اصلی شروع به صحبت کرد. مؤدبانه و محترمانه سخن می‌گفت ولی لحن تحکم‌آمیزی داشت، و احتمالاً قصد داشت استیلای روانی خود را بر من تحمیل کند، و البته در این کار مؤفق نیز بود. با نشانه‌هایی که از سوابق من ارایه می‌کرد معلوم بود که مرا به‌خوبی می‌شناسد، من هم با توجه به این نشانه‌ها و لحن صدای او حدس زده بودم که او کیست. اولین جلسه بازجویی شاید 2 تا 3 ساعت طول کشید. عمده وقت جلسه به گفتگوی شفاهی، که بیش‌تر او حرف می‌زد، گذشت، ضمن این‌که تعدادی پرسش کتبی نیز، که عمدتاً حول موضوع تحصن اساتید در مسجد دانشگاه دور می‌زد، مطرح شد و من به آن‌ها پاسخ دادم. پس از پایان بازجویی به سلول بازگشتم.

پس از صرف شام و اقامه نماز برای ملاقات با قاضی مجدداً به پایین راهنمایی شدم. با چشم بسته در کنار میزی ایستاده بودم که فردی چشم‌بند مرا کنار زد و ضمن نشان دادن خود به من و معرفی خود، گفت که قاضی من می‌باشد. او برگه تفهیم اتهام را به‌دست من داد که بر روی آن اتهام بنده ”تبانی علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی از طریق شرکت در تحصن و تظاهرات“ اعلام شده بود، و از من خواست آخرین دفاع خود را در چندخط بنویسم. برگه به‌صورت کپی بود و معلوم بود که عین آن به برخی افراد دیگر نیز داده شده است. من برای مطالعه دقیق برگه و نوشتن دفاعیه درخواست عینک کردم که گفته شد نیازی به عینک نیست و زودتر دفاعیه خود را بنویسم، من هم نوشتم معتقد به نظام جمهوری اسلامی هستم و این اتهام را قبول ندارم. در آن موقع هدف از این تفهیم اتهام و اخذ دفاعیه را نفهمیدم، ولی بعدها فکر کردم احتمالاً این جلسه سرپایی دادگاه، که در 24 ساعت اول بازداشت برگزار گردید، برای تمدید قرار و صورت قانونی دادن به ادامه بازداشت من بوده است. بعد از نوشتن دفاعیه به سلول منتقل شده و به استراحت پرداختم.


روز نهم- سه‌شنبه 9 تیر ماه 88

پس از انجام اولین جلسه بازجویی فکر کردم دوره حبس من نباید بیش از چند روز طول بکشد، نشانه‌گزاری‌های زندانیان سابق برای نگه‌داشتن حساب زمان را بر روی دیوار سلول که برانداز می‌کردم، از 7 روز تا 19 روز نشانه را پیدا کردم، ولی تصور حتی 7 روز بازداشت در این سلول انفرادی نیز برایم بسیار سخت بود. چند روز اول پس از بازجویی، با توجه به این‌که انتظار آزادی را می‌کشیدم بسیار سخت گذشت، بعد از 3- 4 روز برای خلاصی از این بلاتکلیفی به‌فکر برنامه‌ریزی برای روزهای خود افتادم.

اولین اقدام تنظیم برنامه غذایی بود. در زندان روزی سه وعده غذا با کیفیت مناسب توزیع می‌شد که با توجه به کم‌تحرکی در درون سلول استفاده از هر سه وعده می‌توانست موجب خمودگی و کسالت شود، به‌همین دلیل تصمیم گرفتم روزی یک وعده غذا بخورم. اگر چه در سال‌های گذشته بیش‌تر روزهای دو ماه رجب و شعبان را روزه می‌گرفتم و حلول ماه رجب بهترین فرصت برای روزه گرفتن بود، ولی با توجه به سابقه ناراحتی کلیه و ترس از عود دردهای کلیوی تصمیم گرفتم روزه نگیرم و ضمن استفاده از غذای وعده ناهار، در وعده‌های صبحانه و شام فقط چای بنوشم.

از روز دوم خواب شبانه نیز برایم مشکل شده است، گاهی تا اذان صبح بیدار هستم و پس از نماز صبح از شدت خستگی به‌خواب فرومی‌روم و حوالی ظهر بیدار می‌شوم. از حدود روز پنجم به‌بعد برنامه گذران اوقات روزانه من به این صورت درآمده است که بعد از ناهار به ورزش و خواندن نماز قضا می‌پردازم، شب تا صبح به تفکر و محاسبه گذشته خویش مشغول هستم و صبح تا ظهر را نیز می‌خوابم. امکان استفاده از قرآن و مفاتیح نیز وجود دارد، ولی من به‌دلیل نداشتن عینک در درون سلول از این فرصت محروم هستم. از سختی روزهای اول کاسته شده و کم‌کم دارم خود را با شرایط جدید سازگار می‌کنم، ولی هنوز امید به آزادی در چند روز آینده را از دست نداده‌ام.

در این 8 روز دو بار سلول مرا عوض کرده‌اند، سه شب در سلول شماره 24 بند 240 بودم و اکنون در سلول 54 بند 209 به‌سر می‌برم، اندازه این سلول دو برابر سلول اول می‌باشد.

عصر امروز برای بار دوم بازجویی شدم. در طول بازجویی مطمئن شدم که بازجو همان فردی است که در جلسه اول حدس زده بودم. زمانی که من در وزارت اطلاعات شاغل بودم او از همکاران اداره‌کلی بود که من مدیرکل آن بودم. او فردی بسیار منضبط، مؤدب و متواضع بود و من بسیار به او علاقه داشتم، در اواخر بازجویی طاقت نیاوردم و موضوع را به او گفتم، موضوع را تأیید کرد و من هم چشم‌بند خود را برداشته و او را در بغل گرفتم. در پایان بازجویی اجازه داده شد با خانه مادرم تماس تلفنی بگیرم، و این اولین تماس با خانواده پس از دستگیری بود.



روز شانزدهم- سه‌شنبه 16 تیر ماه 88

با شرایط موجود کاملاً سازگاری پیدا کرده‌ام، و از فشارهای روانی روزهای اول خبری نیست. امید خود را به آزادی در کوتاه مدت از دست داده‌ام و کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که ادامه بازداشت موقت من و امثال من در سلول انفرادی نه یک ضرورت قضایی بلکه یک تدبیر امنیتی است و آزادی من احتمالاً به بعد از مراسم تنفیذ و تحلیف ریاست جمهوری موکول خواهد شد، این تحلیل تحمل ادامه بازداشت را برایم آسان‌تر می‌کند.

در طول این یک هفته یک‌بار دیگر سلول من عوض شده و به سلول شماره 61 بند 209 منتقل گردیده‌ام. سلول جدید راحت‌تر از سلول‌های قبلی است، اندازه آن مشابه سلول 54 است ولی سلول با دیوار کوتاهی به دو قسمت، که در یکی از آن‌ها یگ توالت فرنگی قرار دارد، تقسیم شده است.

دیشب یک پرسش‌نامه مفصل که بنا به گفته فرد توزیع کننده مربوط به یک طرح تحقیقاتی بود، به من داده شد که آن را تکمیل کرده و تحویل دادم. عصر امروز برای بار سوم بازجویی شدم. بازجوی اصلی حضور نداشت و بازجوی دوم تعدادی پرسش کتبی را به من داد و من به آن‌ها پاسخ دادم. برخورد مانند دفعات قبل کاملاً محترمانه و دوستانه بود، و در پایان بازجویی اجازه تماس تلفنی مجدد با خانواده را نیز پیدا کردم. بازجو یک پرسش کتبی دیگر نیز داد که در سلول به آن پاسخ دهم، و اجازه بردن عینک به سلول نیز به‌من داده شد. در بازجویی جدید علاوه بر موضوع تحصن اساتید پرسش‌هایی نیز درباره مسائل دیگر از قبیل واقعه 18 تیر 1378، حوادث دوران تصدی معاونت دانشجویی دانشگاه توسط من، جبهه مشارکت ایران اسلامی و سمت‌های من در این حزب مطرح گردید، که تا آن‌جایی که حضور ذهن داشتم، پاسخ دادم.



روز بیست‌وسوم- سه‌شنبه 23 تیر ماه 88

داشتن عینک امکان استفاده از قرآن، نهج‌البلاغه و مفاتیح را در سلول فراهم کرده است، در سلول یک جلد مفاتیح‌الجنان وجود دارد که فعلاً گاهی از آن استفاده می‌کنم.

روز جمعه 19 تیر ماه به سلول شماره 54 که قبلاً چند روزی را در آن سپری کرده‌ام و اکنون به سلول آـآآعمومی تبدیل شده است، منتقل شدم. غیر از من 4 نفر دیگر در این سلول زندانی هستند که اتهام همه آن‌ها امنیتی است، ولی هیچکدام در ارتباط با انتخابات دستگیر نشده‌اند. در این سلول یک دستگاه یخچال و یک دستگاه تلویزیون نیز وجود دارد.

انس با سلول انفرادی موجب شده است در این‌جا بسیار ناراحت و معذب باشم. به‌جز برنامه غذایی بقیه برنامه‌های خود را نمی‌توانم اجرا کنم و بیش‌تر وقتم به بطالت می‌گذرد. دعا می‌کنم اگر بنا نیست به این زودی‌ها آزاد شوم، هرچه زودتر به سلول انفرادی بازگردم. روز یکشنبه 21 تیر ماه یک‌نفر دیگر که دستگیری او تقریباً همزمان با من و در رابطه با انتخابات بوده به جمع ما اضافه شده است. میهمان جدید فرد بسیار با نشاط و پرشوری است که تاکنون در بازداشتگاه‌های مختلفی بوده و تازه به بند 209 منتقل گردیده است.

امروز یکی دو ساعت مانده به ظهر دوباره فرمان کوچ داده شد، و من وسایل خود را جمع‌وجور کرده و به سلول شماره 10 بند 240 انتقال پیدا کردم. در بند 240 غوغایی است، گویا زندانیان زیادی در حال انتقال به این بند هستند. اکنون دوباره در سلول انفرادی هستم و به این خاطر خداوند را شاکرم، بدون شک 4 روزی را که در سلول عمومی گذراندم از جمله سخت‌ترین روزهای بازداشتم بوده است. در سلول جدید یک جلد قرآن نیز وجود دارد و تصمیم گرفته‌ام قرائت و ختم قرآن را نیز به برنامه‌های خود اضافه کنم.


روز سی‌وهفتم- سه‌شنبه 6 مرداد ماه 88

4 هفته است بازجو سراغ مرا نگرفته است. کاملاً با سلول انفرادی و تنهایی انس گرفته و از نحوه گذران اوقات خود راضی هستم. با توجه به این‌که در درون سلول توالت فرنگی نیز وجود دارد، تنها بهانه‌ای که برای خروج از سلول وجود دارد استحمام است که طبق برنامه باید روزهای شنبه و چهارشنبه انجام شود، ولی در این‌جا به‌دلیل سرد بودن آب در بیش‌تر مواقع، این دوبار خروج از سلول در هفته به‌طور متوسط به یک‌بار کاهش پیدا کرده است.

نگهبانان بند زحمت زیادی می‌کشند و برخورد آنان با زندانیان بسیار خوب است. با بیش‌تر این افراد رابطه عاطفی و دوستانه برقرار کرده‌ام، و پس از آزادی از زندان حتماً دلم برای آن‌ها تنگ خواهد شد. بیش‌تر نگهبانان افراد سالخورده‌ای هستند که به‌نظر می‌رسد بازنشسته بوده و به‌دلیل سنگینی کار زندان در این روزها به‌صورت موقت به کار فراخوانده شده‌اند، به‌طوری‌که وقتی از یکی از آن‌ها به‌خاطر زحماتی که برای ما می‌کشند تشکر کردم، در پاسخ من گفت که باید او از ما تشکر کند چرا که ما باعث شده‌ایم به‌کار گرفته شود و اگر ما نبودیم او اکنون بی‌کار در خانه نشسته بود.

عصر امروز پس از قریب یک ماه برای بازجویی فراخوانده شدم. بازجو فرد جدیدی بود و گفت پرونده من به او سپرده شده است. برخورد بسیار دوستانه‌ای داشت و از آن لحن تحکم‌آمیز گذشته نیز خبری نبود. روی صندلی و رو به دیوار نشستم، یک لیوان چای تعارف کرد و گفت اگر چشم‌بند اذیتم می‌کند، به‌شرط آن‌که پشت‌سر خود را نگاه نکنم، می‌توانم آن را بردارم. نوع برخورد کاملاً متفاوت با دفعات قبل بود و جلسه به‌جای بازجویی بیش‌تر به یک گپ‌وگفت دوستانه شباهت داشت. بازجو پرونده من را خوانده بود و در رابطه با نکاتی که برای او مبهم بود پرسش‌هایی مطرح کرد که پاسخ دادم. با اجازه بازجو پس از مدت‌ها با منزل تماس تلفنی گرفتم که کسی پاسخ نداد و من روی پیغام‌گیر خبر سلامتی خود را به‌اطلاع خانواده رساندم.

روز چهل‌ویکم- شنبه 10 مرداد ماه 88

از دیروز که چهلمین روز بازداشتم بود، برنامه غذایی خود را تغییر داده و تصمیم گرفته‌ام بقیه دوران بازداشت را روزه بگیرم.

عصر امروز نگهبان به‌سراغم آمد و گفت که بازجو با من کار دارد. چشم‌بند زده و به بخش بازجویی راهنمایی شدم. فرد دیگری غیر از بازجو به پیشوازم آمد و گفت از برادری که در زمینه مسائل دینی مطالعاتی دارد دعوت شده است به زندان آمده و با متهمان گفتگوی فکری داشته باشد، و از من خواست چنان‌چه مایل هستم جلسه‌ای با او داشته باشم. گفتم وضع روحیم مساعد بحث‌های فکری نیست ولی اگر او فکر می‌کند جلسه ممکن است مفید باشد، من حرفی ندارم. مرا به اتاقی راهنمایی کردند. فردی که در درون اتاق بود گفت می‌توانم چشم‌بندم را بردارم. چشم‌بند خود را برداشتم و پشت میزی که در اتاق قرار داشت روبروی او نشستم. روی میز برای پذیرایی دو لیوان چای و چند عدد بیسکویت قرار داشت، تعارف کرد که گفتم روزه هستم. پیش از شروع بحث، وضع روحی خود و عدم آمادگی برای بحث فکری، و این‌که این موقعیت اساساً برای چنین بحث‌هایی مناسب نیست، بیان کردم و گفتم شاید بهتر باشد که این گفتگو در بیرون زندان و فضای دیگری انجام گیرد. برخورد بسیار خوبی داشت و گفت که اگر علاقه‌مند به ادامه صحبت نیستم می‌توانیم جلسه را در همین جا ختم کنیم. نهایتاً با اعلام آمادگی من برای شنیدن بحث‌ها جلسه آغاز شده و حدود یک ساعت به‌طول انجامید، بیش‌تر بحث‌های او درباره مبانی نظری ولایت فقیه بود. در پایان پیشنهاد کرد که چند جلد از کتاب‌های صحیفه امام را در اختیار من قرار دهد تا در سلول مطالعه کنم و بحث در روزهای بعد ادامه یابد، که من با اعلام این‌که آمادگی روحی و ذهنی برای این کار را ندارم، از این کار امتناع کردم. بحث فکری در روزهای بعد ادامه پیدا نکرد، ولی یکی دو روز بعد دو جلد کتاب، یکی کتاب ولایت فقیه امام (س) و دیگری کتاب ولایت فقاهت و عدالت آیت‌الله جوادی آملی، برای مطالعه من در سلول فرستاده شد. کتاب امام را که در سال 1356 یکبار مطالعه کرده و از روی آن سه نسخه دست‌نویس برای قرار دادن در اختیار دیگران تهیه کرده بودم، به‌طور کامل خواندم ، که خاطرات آن سال‌ها را در ذهنم زنده کرد. بخش قابل توجهی از کتاب آیت‌الله جوادی آملی را نیز مطالعه کردم.

پس از پایان جلسه به من اجازه داده شد یکبار دیگر با خانواده تماس تلفنی بگیرم، این تماس از طریق تلفن اتاق محل کار بازجویان صورت گرفت و توانستم با مادر، خواهر و همسرم صحبت کنم.

روز چهل‌وسوم- دوشنبه 12 مرداد ماه 88

دیروز و امروز عصر نیز بازجویی من ادامه یافت. در پایان جلسه دیروز بازجو اطلاع داد که پرونده من از نظر او کامل است و قصد دارد آن را برای طی مراحل بعدی به مرجع ذیربط بفرستد. من قبلاً در بازجویی‌ها گفته بودم که در تنهایی خود به این نتیجه رسیده‌ام که دیگر فعالیت سیاسی حرفه‌ای انجام نداده و در وبلاگ خود نیز مطلبی ننویسم. در ذکر علت این تصمیم نیز اضافه کرده بودم که این یادداشت‌ها معمولاً در فضای هیجانی، احساسی و واکنشی نوشته می‌شود و به همین دلیل بعضاً با خطاهای اخلاقی مثل افراط و تفریط، خروج از دایره انصاف، استفاده از تعابیر تند و نامناسب، ذکر موارد غیرمستند و مواردی از این قبیل همراه است، و من برای جلوگیری از تکرار این اشتباه‌ها تصمیم گرفته‌ام تا اطلاع ثانوی یادداشت سیاسی ننویسم. وقتی بازجو آخرین پرسش خود را که پس از آزادی چه‌کار خواهم کرد، مطرح نمود من همان مطلب را دوباره نوشتم.

بازجو در پایان جلسه بازجویی دیروز گفت که می‌خواهد مرا به سلول عمومی منتقل کند، من با توجه به برنامه‌ریزی که برای خود در سلول انفرادی انجام داده بودم، از او خواهش کردم اجازه دهد بقیه ایام بازداشت را نیز در همین سلول انفرادی بگذرانم، و او هم قبول کرد.

بازجویی عصر امروز بسیار مختصر بود و طی آن بازجو گزارش خبرگزاری فارس از سخنان آقای ابطحی و آقای عطریان‌فر را در جلسه دادگاه برای مطالعه در اختیار من قرار داد، و این اولین اطلاعاتی بود که از اوضاع بیرون به‌دستم می‌رسید.

روز چهل‌ونهم- یکشنبه 18 مرداد ماه 88

از یک هفته قبل که آخرین جلسه بازجویی برگزار شد، در انتظار آزاد شدن هستم. عصر امروز نگهبان به‌سراغم آمد و گفت که بازجو با من کار دارد. چشم‌بند زده و از سلول بیرون آمدم. بازجو در راهرو منتظرم بود دست من را گرفت و به سمت راهرویی که اتاق‌های بازجویی در آن‌جا قرار داشت، حرکت کردیم. از من پرسید که آیا می‌خواهم با خانواده‌ام ملاقات کنم، و من با این تصور که مدت زیادی تا آزادیم نمانده است، گفتم ترجیح می‌دهم با وضعیت ظاهری فعلی، لاغر شدن، ژولیدگی موهای سروصورت، و ملبس بودن به لباس زندان با مادر و همسرم روبه‌رو نشوم. دوباره موضوع انتقال به سلول عمومی را مطرح کرد، که من همان سخن پیشین مبنی بر ترجیح سلول انفرادی را تکرار کردم.

در راهرو به فردی که بحث فکری هفته قبل را به من پیشنهاد کرده بود و لهجه‌ای اصفهانی داشت برخورد کردیم. بازجو به او، که اورا حاج‌آقا خطاب می‌کرد، گفت که آقای خدایاری نه ملاقات می‌خواهد و نه می‌خواهد به سلول عمومی منتقل شود. من دلایل خود را برای حاج‌آقا نیز تکرار کردم، او پیشنهاد کرد که به‌دادگاه بروم و درآن‌جا صحبت کرده و همان مطالبی را که در بازجویی‌ها مبنی بر زمین گذاشتن قلم به دلیل اشتباهات گفته‌ام، بیان کنم. در پاسخ گفتم که من نمی‌توانم در آن‌جا صحبت کنم و اگر به دادگاه بروم هیچ حرفی نزده و سکوت خواهم کرد. روی پیشنهاد خود اصرار نکرد و من و بازجو به مسیر خود ادامه دادیم.

خواهش کردم تماس تلفنی دیگری با خانواده داشته باشم، موافقت کرد. در تماس با خانواده مطلع شدم که از طرف دانشگاه به آن‌ها اطلاع داده‌شده است که برای قبل از ظهر فردا یک ملاقات حضوری جور شده است، و آن‌ها قصد دارند فردا برای ملاقات با من به اوین بیایند. موضوع را به بازجو گفتم، او اظهار بی‌اطلاعی کرده و گفت با او هیچ هماهنگی صورت نگرفته است، و بدون اجازه او ملاقات امکان‌پذیر نیست. از او خواهش کردم اگر امکان دارد خودش اجازه ملاقات حضوری را بدهد، با این درخواست موافقت کرد و عصر فردا را برای این ملاقات تعیین نمود.

روز پنجاه‌ام- دوشنبه 19 مرداد ماه 88

عصر با اعلام نگهبان چشم‌بند زده و برای اعزام به محل ملاقات با خانواده از سلول بیرون آمدم. در راهرو با بازجویم برخورد کردم، مجدداً بر انتقال من به سلول عمومی تأکید کرد و من هم دوباره خواهش خود را تکرار کردم. به‌نظرم به اصرار من جهت ادامه اقامت در سلول انفرادی مشکوک شده است، گفت اگر نمی‌خواهم به سلول عمومی بروم باید کتباً درخواست کنم. شاید فکر می‌کند من دنبال افزایش مدت اقامت در سلول انفرادی و جمع کردن سابقه مبارزاتی برای خودم هستم، در حالی‌که من هدفی جز استفاده بهتر از وقت خود ندارم. قرار شد پس از برگشتن از ملاقات درخواست خود را بنویسم.

پس‌از خارج شدن از بند مأمور همراه اجازه داد چشم‌بند خود را بردارم، و با یک خودرو پژو 405 به سمت درب جنوبی بازداشتگاه حرکت کردیم.

مادر، همسر، برادر و دو خواهرم برای ملافات آمده‌بودند. ملاقات به‌صورت حضوری و در اتاقی که در نزدیکی درب اصلی زندان واقع بود، صورت گرفت. زمان ملاقات 20 دقیقه بود و مأمور همراه در جلسه نشسته و صحبت‌ها را ضبط می‌کرد. با خانواده درباره مسائل عادی و روزمره صحبت کردیم، روزهای سختی را پشت‌سر گذاشته بودند ولی روحیه‌شان خوب بود. مقداری شیرینی و آب‌میوه با خود آورده‌بودند، همسرم به همه شیرینی تعارف کرد، هم من و هم مأمور همراهم روزه بودیم، بقیه هم چیزی نخوردند.

پس از بازگشت به بند مجدداً با بازجو برخورد کرده و از او تشکر کردم. پس از نوشتن درخواست عدم انتقال به بند عمومی، از او درباره زمان آزادیم پرسش کردم، گفت مسائل دیگری وجود دارد که باید فردا درباره آن‌ها صحبت کنیم و آزادی من به نتایج گفتگوی فردا بستگی دارد. من که فکر می‌کردم بازجویی‌هایم به‌پایان رسیده و پرونده‌ام برای طی مراحل اداری آزادی به مرجع قضایی ارسال شده است، از این پاسخ بازجو بسیار نگران شدم. شبی که پس از ملاقات با خانواده می‌توانست یکی از بهترین شب‌های دوران بازداشت باشد، به یک کابوس تبدیل شده است.

روز پنجاه و یکم- سه‌شنبه 20 مرداد ماه 88

دیشب هم مثل شب‌های دیگر تا نزدیک صبح بیدار بودم، ولی بسیار سخت‌تر گذشت. پس از نماز صبح از فرط خستگی خوابم برد، وقتی نگهبان درب سلول را باز کرد تا مرا پیش بازجو ببرد، هنوز خواب بودم. این اولین باری بود که قبل از ظهر برای بازجویی می‌رفتم، همه بازجویی‌های قبلی در ساعات عصر انجام شده بود.

با چشم‌بند در اتاق بازجویی نشسته‌بودم که بازجوی خودم به‌همراه همان حاج‌آقای اصفهانی، که قبلاً ذکر او رفت، وارد اتاق شدند. پس از سلام و احوال‌پرسی معمول حاج‌آقا روی صندلی پشت‌سر من نشست و بازجویی را شروع کرد. همه وقت این جلسه که شاید بیش از یک ساعت به‌طول انجامید، به بازجویی شفاهی درباره نوشته‌های وبلاگم اختصاص داشت. بازجو بخش‌هایی از نوشته‌ها را که احتمالاً از نظر او مسئله‌دار یا مبهم بود، قرائت می‌کرد و درباره منظور من از این نوشته‌ها پرسش می‌کرد. من به بازجو گفتم که هرگز قصد آسیب زدن به ارکان نظام را نداشته‌ام و همیشه سعی کرده‌ام یادداشت‌هایم معطوف به مسائل درون نظام باشد، و اگر احیاناً در لحن نوشته‌ها تندی‌ها یا خطاهایی دیده می‌شود، ناشی از نوشته شدن مطلب در فضاهای واکنشی و احساسی است، و گفتم که تصمیم گرفته‌ام تا اطلاع ثانوی یادداشت سیاسی جدیدی ننویسم.

امروز بعدازظهر مرا پس از قریب دو ماه برای آرایش بردند، و سروصورتم در یکی از راهروهای بند توسط آرایشگر کوتاه شد.


روز پنجاه و چهارم- چمعه 23 مرداد ماه 88

چند روزی است که روزهای بسیار سختی را می‌گذرانم. پس از آرایش روز سه‌شنبه بسیار امیدوار بودم در یکی از دو روز گذشته آزاد شوم ، ولی وقتی دیروز عصر نگهبان سه جلد کتاب، دو جلد نوشته آقای رحیم‌پور ازغدی و یک جلد نوشته آقای ربانی خوراسگانی، برای من آورد و گفت بازجو گفته است آن‌ها را مطالعه کنم، یأس سراپایم را فراگرفت و فکر کردم آزادیم به تعویق افتاده است. دیشب و امروز برشدت بی‌تابی و ناامیدی‌ام افزوده شده است.

امشب اصلاً حال خوبی نداشتم، پس از افطار و ادای نماز مغرب و عشا به درگاه خدا شکایت برده و کلی گریه کردم، و بعد به قرآن پناه بردم. کتاب خدا را که باز کردم سوره یوسف آمد، مسجد محل ما امام جماعتی داشت که هر وقت در موقع استخاره سوره یوسف می‌آمد می‌گفت سختی زیادی دارد ولی عاقبتش بسیار خوب است، و حالا هم سوره یوسف آمده بود و هم صفحه‌ای آمده بود که در اواسط صفحه یوسف از زندان آزاد می‌شد. پاسخ پروردگار به التجای من مثل آب سردی بود که بر روی آتش التهاب درونم ریخته شد، گریه‌ام شدیدتر شد، اما این‌بار گریه نه از سر ناامیدی بلکه از شدت شرمندگی در مقابل لطف بی‌پایان معبود بود. مطمئن شدم زمان آزادی نزدیک است.


روز پنجاه و پنجم- شنبه 24 مرداد ماه 88

امروز عصر بازجو دوباره به سراغم آمد، و گفت که به خانواده‌ام زنگ زده و گفته‌اند برای آزادی من وثیقه بیاورند، راجع به مبلغ وثیقه سخنی نگفت. به توصیه بازجو به خانه زنگ زدم تا موضوع را پیگیری کنم، کسی جواب نداد.


روز پنجاه و ششم- یکشنبه 25 مرداد ماه 88

تمام روز منتظر بودم نگهبان درب سلولم را باز کند و خبر آزادیم را بدهد. نزدیک افطار دوباره بازجو به سراغم آمد، و مرا با خود برد تا دوباره تلفن زده و موضوع وثیقه را پیگیری کنم. در تماس تلفنی با خانه اطلاع پیدا کردم که سندی برای وثیقه جور شده ولی یک نقص ثبتی دارد که قرار است فردا به دنبال رفع آن بروند.

روز پنجاه و هفتم- دوشنبه 26 مرداد ماه 88

امروز هم تا عصر خبری نشد. بازجو شماره تلفن خانه را از من گرفت، تا دوباره زنگ زده و پیگیر موضوع باشد. بعداز حدود یک‌ساعت نگهبان وارد سلول شد و گفت وسایل خود را جمع کرده و آماده اعزام برای آزادی باشم. کار رفع مشکل سند وثیقه تا بعدازظهر طول کشیده بود و خانواده نتوانسته بودند سند را به‌موقع به دادستانی برسانند، ولی بازجو با پیگیری و تماس با تلفن همراه قاضی موفق شده بود مشکل مرا در خارج از ساعت اداری حل کند.

امروز حدود ساعت 8 بعدازظهر از زندان آزاد شدم، و اگر لطف و همکاری بازجو نبود این آزادی امروز هم محقق نمی‌شد و باید تا فردا منتظر می‌ماندم. در موقع ترک بند از بازجو تشکر کرده و از او خواستم اگر ممکن است هماهنگ کند تا من بتوانم لباس زندان خود را به‌عنوان یادگاری با خود ببرم و در موقع نماز از آن استفاده کنم، او هم تلاش خود را کرد، ولی مسئولین زندان این اجازه را ندادند.

منبع: وبلاگ از این روزها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر