فاطمه شمس
چهار روز از آزادی محمدرضا میگذرد. آزادی یعنی اینکه میتوانم صدایش را بشنوم و او میتواند بعد از ۹۰ روز با کلمههایی که خودش انتخاب میکند و نه دیگری و با صدا و لحنی آشنا با من حرف بزند. آزادی یعنی اینکه بعد از ۹۰ روز حبس در سلول با دیوارهای بلندی که خورشید را از نگاهش دزیده بودند، حالا بعد از هر نماز صبح، میتواند پنجره را باز کند و اکسیژن را بکشد توی ریههایش و چشمانش را ببندد و آرام و امن، ریهاش پر و خالی کند. چشمهایش را باز کند رو به آسمان. ابرها را ببیند، خورشید را ببیند، آواز گنجشکها روی سپیدارهای بلند حیاط خانه را بشنود و طعم شیرین آزادی را بچشد.
آری! آزادی! آزادی یعنی اینکه پدرش را، مادرش را، برادران و خواهرانش را و دوستانش را با شعف و شور در آغوش بکشد. بی آنکه کسی بگوید وقت ملاقاتت تمام شده است و باید به سلولت برگردی. آزادی یعنی اینکه تمام شب را برای ساعاتی طولانی بی ترس از قطعی ناگهانی صدا از آن سوی خط با من حرف بزند و من از پنجره وبکم ببینمش و هی سعی کنم که باورم بشود او در خانه پدریاش نشسته نه در اتاق بازجویی و وقتی با من سخن می گوید کس دیگری به حرفهایمان گوش نمیدهد. آزادی یعنی اینکه میتوانم آزادنه بشنومش و آزادانه ببینمش. گرچه هنوز فاصله دستهایمان کم نشده و او ایران است و من اینجا. گرچه هنوز منتظریم و اشتیاق دیدار در دل داریم اما خدای کریم را به خاطر این آزادی شاکریم! هر چه از کرم و لطف خدا در این ازادی بگویم کم است. جز شرمساری و همین کلماتی که بی پرده با او سخن میگویم در دل نیست. باشد که در نظر افتد:
خدای مهربان! مدتها پیش میخواستم برایت نامهای بنویسم و از ظلمی که بر من و هزاران تن مثل من میرود به تو شکوه کنم. اما هر بار کتابت را گشودم گفتی صبر کن! از صبح گفتی و از رهایی. قبول کن گاهی باور به اینکه هستی و نشستهای و میبینی که بندگانت چطور به جان هم افتادهاند و افسانه هابیل و قابیل را هر روز تکرار میکنند سخت است! اما گویا حکمت تو در صبر و جبران نهفته است. این سکوت و صبر تو از آن سوالهای بیجواب است. گرچه خیلیها معتقدند تو ساکت ننشستهای و انچه در این مدت رخ داد نشان از سکوت تو نبود بلکه سند خشم و انتقام تو از خونریزان بود. نمیدانم! بسیار خسته و آشفتهام و نیاز به سکوتی نه چندان کوتاه مدت دارم. با همه این گیجی و بی جوابی نمیتوانم انکار کنم که محمدرضا به دست تو ازاد شد. این را من نمیگویم، خودش بعد از تحمل۹۰ روز حبس که ۵۰ روز آن در انفرادی بوده میگوید. میگوید بودن یا نبودن تو در کنار او خیلی در کل ماجرا و حال و روز او توفیر داشته. خودش میگوید به لطف و کرم تو در لحظات سختی، در لحظات دلتنگی، در لحظات تنهایی و گاه ترس دوام آورده، به پشتیبانی تو تا روز اخر محکم ایستاده و به اراده تو گره از کارش گشوده شده است.
همه آن سوالها سرجایش. امروز اما دلم میخواهد به خاطر این آزادی تو را سجده کنم. به پاس این آزادی و به پاس اینکه او را سالم و پرروحیه به ما برش گرداندی. همسرمن قطرهای از دریای خروشان خلقی عدالتخواه بود که به بند بیعدالتی گرفتار شد. او تنها نبود. مردان و زنان نیکسیرت دیگری هم گرفتار بند شدند و بسیاری از آنان هنوز هم هستند.تن بی جان و پاره پاره دهها شهید جوان و مظلوم از ضربههای سفاکان به خاک سرد گورستان سپرده شد، شبانه، بی هیچ سوگواری و عزاداری. بی حتی مجوزی برای برگزاری مجلس ختم. همان شهیدانی که آه مادرانشان دامنگیر شد و دامن بانیان این جنایات را گرفت. همانها که از چشم تو افتادند و دیر یا زود به خشم تو گرفتار خواهند شد.
خدای بزرگ و بیکران! خرسندم که سربلند از امتحان سختت بیرون آمدیم، هم او که ۹۰ روز مردانه ایستاد و هم من که لحظهای تا روز آزادیاش از پای ننشستم و قلم را زمین نگذاشتم و چه خوشحالم وقتی گفت اگر نبود آن نوشتهها و نامهها، آزادیای هم در کار نبود. تو را سپاس میگویم که علیرغم همه فشارها، تهدیدها و دروغهایی که برای بازداشتن من از نوشتن صورت گرفت، دلم را آرام گرداندی و دستم را به نوشتن توانگرتر از پیش. تو را سپاس که در چیدن کلمهها و نگارش تک تک نامهها هر دم با من بودی تا مبادا سخنی کذب بر زبانم جاری شود و از انسان محترم و عادلی هتک حرمت شود و یا اینکه از سر خشم و غضب زبان به ناسزا بگشایم. تو را شکر میگویم که توانایم ساختی تا ظلمی که بر او رفته بود را بیپرده عیان کنم و به آنچه خودت در مصحف شریفت گفتهای کسی که بر او ظلمی رفته نباید سکوت کند عمل کنم و سکوت و تقیه را بر خود حرام کنم. تو را سپاس که این فریاد را در تمام این مدت در گلویم بلند نگاه داشتی و نگذاشتی تا لحظهای دچار خفقان شوم.
خدای رهاننده و خوب! در آن نود روز دشواری و نگرانی، هر بار از تو خواستم با من سخن بگویی، به کرات گفتی بندگانم در سختی و تنگنا مرا میخوانند و بعد از رسیدن به ساحل آرامش همه چیز را فراموش میکنند. اما بگذار اعتراف کنم گرچه عزیز و همراهم از بند رها شده اما هنوز تا ساحل آرامش راه بسیار است و هنوز همانقدر با استیصال تو را میخوانم. هنوز آزادگانی چون بهزاد نبوی، مصطفی تاجزاده، محسن امین زاده، عبدالله رمضانزاده، علی تاجرنیا، محسن صفایی فراهانی، شهاب الدین طباطبایی، سعید شریعتی و دهها بیگناه دیگر همچنان گرفتار بند ظلمند. چطور میتوانم آرام باشم و دل به آزادی عزیزم خوش کنم وقتی چشمان فخرالسادات محتشمیپور، فاطمه امین زاده، زینب حجاریان، فاطمه، فائزه و فریده ابطحی، فاطمه تاجزاده، مریم باقی، همسران عبدالله مومنی و علی تاجرنیا و بهزاد نبوی هنوز به آن در منحوس آهنی دوخته شده است؟ چطور میتوانم دل آرام دارم وقتی سعید حجاریان هنوز درپادگانی حبس است و اعترافنامههای ساختگی و مضحک به نامش منتشر میکنند و تنها گاهگاهی اجازه ملاقات همسرش را دارد؟ اسم این حبس و اسارت نیست؟ چطور میتوان با آزادی عزیز خود قلم را زمین گذاشت و هیچ ننوشت وقتی هنوز شب تا صبح خواب از چشمانم ربوده می شود و با یاد هوای گرم سلولهای اوین و آن بیگناهان دربند که باید تمام شب را در آن چهاردیواری محبوس باشند، تنم گر میگیرد. بر چشمی اشک شادیست و بر چشم دیگرم اشک حسرت و غم از این ظلمی که مستدام است.
خدای شبهای پر قدر و پر نور رمضان! نورچشمان دربندمان را به سفرهای خالی افطار و سحرمان باز گردان! دلهای حاکمانمان را با اسرایمان مهربان کن!عدالت و انصاف را به حاکمانمان بیاموز. به آنها بیاموز آنچه برای خود و عزیزانشان نمی پسندند بر خانوادههای مظلوم اسرای دربند و آسیبدیدگان و زخم خوردگان نیز نپسندند. به ما صبر و حلم عطا فرما و سختی این راه طولانی و صعب را بر ما سهل کن. خدایا فاصله دلهایی که هنوز کورسویی از نور معرفتت در آنها روشن است را از میان بردار و برای تحقق عدالت و انصاف متحدمان کن. دل زندانبانانمان را با زندانیان بیگناه و مظلوممان رئوف گردان. تنهاییها، بغضها و دلتنگیهای اسرای دربندمان را به مهر وجودت زائل کن و لحظهای چشم از آنان و از ما برمگیر که تنها پناه و امیدمان تویی. خدایا! امنیت و عدالت را به این خاک بازگردان و روزی را که بتوانم با خیالی آسوده بار سفر بندم و به دیدار عزیزم بشتابم نزدیک کن. تو را سپاس میگویم که به واسطه این حبس، این دوری و این تنهایی، توان همذات پنداری با همه کسانی که در سالهایی نه چندان دور به دردی مشابه دچار بودند و آنها را چنان که باید درک نمیکردم، به من عطا فرمودی. تو را سپاس که به واسطه این سختی، معنای واقعی ظلم، مصداق حقیقی ظالم و مظلوم و ارزش عدالت و آزادی را به من آموختی. کلمههایی که شاید پیش از این لقلقه زبانی بیش نبودند وامروز برایم جزو عمیقترین مفاهیمند.
خدای بخشنده و گشاینده! در تمام این چهار روز که گرچه از راه دور اما توانستم عزیز آزاده و از بند رستهام را سالم و پر روحیه ببینم اندوهی فرساینده دلم را پر میکرد. او به پاس محافظت و لطف بیکران تو سالم به آغوش خانواده بازگشت، اما این شبها و روزها بر دل مادر سهراب، مادر ندا، مادر ترانه و هزاران مادر و خواهر و همسر دیگری که عزیزانشان در خاک خفتهاند، چه میرود؟ چطور جای خالی عزیزشان را پر میکنند؟ این اندوه را اصلا مگر میشود از دل شست؟ جز دعا برای صبر و صبوریشان چه میتوان کرد؟
خدای لطیف! تو همان قدر که بخشایندهای هدایتگر نیز هستی! پس تمام آنانی که دستشان به خون جوانان این خاک آلوده شد و خشونت را به جای صلح و اسارت را به جای آزادی برگزیدند را هدایت فرما.
خدایا! چنان کن سرانجام کار
نو خشنود باشی و ما رستگار
آمین! یا ربالعالمین
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر