به شبنم مددزاده، دختری که همیشه می خندد

مهسا امرآبادی
نشسته ام و به عکست زل زده ام. تمام خاطرات می آید تو سرم. می خواهم بیرونشان کنم اما آمده اند جلوی سرم. یادت است؟ می گفتم سعی کن خاطرات بد را ببری پشت سرت تا آزارت ندهند تا نیایند جلوی سرت و روی پیشونی و چشمانت بریزن که در آن صورت دیگر نمی توانی از جلوی چشمت، پاکشان کنی. هرچند که این حرف ها را بیشتر به خودم می گفتم و تو هر روز و هر شب گوش می دادی به پرحرفی های من و بعضی اوقات هم با اون لحجه ترکی ات می گفتی: غمتو نبینم.



روز اولی که وارد سلول شدم، در آغوشم گرفتید. گفتم آخیش از تنهایی خسته شدم. پرسیدید چند وقت؟ گفتم یک هفته و فکر می کردم چقدر به من ظلم شده که یک هفته در انفرادی مانده ام! جواب های شما اما من را شرمنده خودم کرد. وا رفتم وقتی فهمیدم تو 21 ساله با 3 ماه انفرادی و 7 ماه بازداشت موقت و مهوش و فریبا هم با 4 ماه انفرادی و 15 ماه بازداشت موقت آنجا هستید و من از یک هفته انفرادی می نالیدم.

در هواخوری دوره ام کردید و از وضعیت بیرون پرسیدید. انگار تازه یادم افتاده بود که چه بر سرمان آمده است. از روزهای قبل از انتخابات و شعارها برایتان گفتم. از شوق و شور و شعف مردم گفتم، از لذت آزادی روزهای قبل از انتخابات گفتم و گفتم و گفتم. در چشمهایت شوق بود و امید. می خندیدی، همیشه می خندیدی و من که از فشار بازجویی ها و نگرانی ها، عصبانی بودم با شدت می گفتم « این قدر این دندونات رو نریز بیرون، فکر می کنند خوشمان می آید اینجا باشیم» و باز هم می خندیدی.

این خنده تو و دندون های موشی ات تیری بود در قلب نگهبان ها. آنها که التماس و گریه دیده بودند فکر می کردند، دندان‏های یک زندانی تنها برای زجه زدن و ناله کردن باید بیرون بیافتد. می‏گفتند «تو که عین خیالت هم نیست که اینجایی» و تو باز هم به آن‏ها می‏خندیدی که «خب چی کار کنم؟ فعلا که اینجام».

قبل از آمدن من به سلول 12، تو و مهوش و فریبای مهربان، صبح ها بعد از صبحانه دعا می کردید و بعد از آمدن من که همیشه تا 12 ظهر می خوابیدم، دعاها را شب ها می خواندیم. فریبا و مهوش دعاهای خود را می‏خواندند و تو هم آیه‏های قرآن را. می‏گفتی «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین». من دعا نمی کردم، فکر می کردم، به زودی آزاد می شوم و اگر دعا کنم، به معنای قبول کردن ماندن در زندان است. یادت می‏آید؟ حتی نمی خواستم حمام بروم، غذا بخورم و حتی نمی خواستم ملاقات بدهند.

همه اینها را به طولانی شدن مدت بازداشت معنی می کردم. اما تو هر شب و هر روز دعا می کردی. به مسخره می گفتم «شبنم تو نماز جعفر طیار می خوانی؟» نمازهایت حداقل 1 ساعت طول می کشید. می نشستی و دستانت را رو به آسمان می گرفتی و آزادی همه کسانی که می شناختی و نمی شناختی را می خواستی اما حتی یک بار هم نشنیدم که از خدا در خواست کنی آزادت کند. هیچ وقت مثل من با خدا دعوا نکردی که چرا اینجایی؟ هیچ وقت به خدا نگفتی که «اعصاب پصاب» نداری و اگر آزادت نکند چنین می کنی و بهمان.

اما من بعد از اینکه از آزادی ناامید شدم با شما دست به آسمان بردم، نماز یادم دادی و من تند تند نمازم را می خواندم و شبها با شما دعا می کردم که «خدای مهربون تو رو به جون هر کی دوست داری بیخیال ما شو» باز هم می خندیدی و می گفتی خدایا هرچی صلاح است. اما «صلاح کار کجا و من خراب کجا ».

صلاح بود که من بیایم پیش تو و مهوش و فریبا. صلاح بود که از شما دعا کردن را یاد بگیرم. یاد بگیرم که می شه با خدا صحبت کرد و همه چیز را به او سپرد. اما نمی دانم صلاح خدا بود که تو را از مهوش و فریبایی که مانند یک مادر به همه چیز حتی به روحیه تو هم نظارت داشتند، جدا کنند؟ مهوش شهریاری و فریبا کمال آبادی که همیشه من را میخکوب قدرتشان می کردند و واقعا نمونه کامل یک مادر، دوست و یک انسان بودند.

صلاح خدا بود که تو را از آنان جدا کنند و به بند متادون ببرند؟ نمی دانم این بند کجا است و حتی نمی دانم نام واقعی آن متادون است یا چیز دیگر؟ اما خوب می دانم که باز هم در دعاهایت می گویی «خدایا راضی ام به هرچه تو خواهی». ای کاش یک بار هم شده از خدا بخواهی. بخواهی که از بند خلاص و وضعیتت را بهتر کند. نمی دانم صبر خدا تا کجا ادامه دارد. نمی دانم بالاخره تو از او می خواهی یا خدا صبرش تمام می شود و آزادت می کند!

شبنم، این همه برای آزادی دعا کردم اما نمی دانستم لحظه ای که در آغوشت می گیرم برای خداحافظی چقدر شرمگین می شوم که توی 21 ساله بعد از 7 ماه آنجایی و من می روم. نامه ات را مقابل چشمانم قرار داده ام و صدها بار آن را خواندم. تو را مجسم کردم که نامه را با لهجه شیرینت می خوانی.

می دانم قوی هستی و اگر هم با معتادها یک جا باشی نگرانی ندارم. می شناسمت. دو ماه برای شناخت تویی که چند لایه نیستی و قلبت به اندازه دریا است، کافی بود. دلم برایت تنگ شده، قول داده بودم که با دسته گلی بزرگ رو به روی اوین به استقبالت بیایم. می آیم «تراختور» کوچولو.

برگرفته از: هم‏میهن نیوز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر