ابوذر آذران
عصر دیروز اس ام اس امد: “فوری: محمدرضا جلایی پور ساعتی پیش آزاد شد.” اس ام اس را در شلوغی بی آر تی، ایستگاه میدان انقلاب، دریافت کردم بی آر تی به انقلاب که می رسد ترکیبی ناهمگون از مدرنیزاسیون و هرج و مرج رخ می نماید، انقلاب ایرانی از آش شعله قلم کار میدان انقلاب هم آشفته تر شده است.
اس ام اس از دوستی بود که خود، همین چند روز پیش آزاد شده بود. آزادی اش را خودش برایم گفت، اما گرفتاری اش را نفهمیده بودم. من و اکثر ایرانی ها اینگونه ایم این روزها، نه آزادی و نه دستگیری خیل عظیمی از هموطنانمان را نمی فهمیم (یعنی هم از عمق فاجعه بی خبریم و هم ابعاد تراژدی درک نمی کنیم.)
اما در میانه این بی خبری و نفهمی(!) سوژه هایی هستند که نه تنها خبر آنها را مدام می شنویم که انگار گرفتاری شان را نیز با عمق وجودمان درک می کنیم یکی از این سوژه ها آزادی و دستگیری محمدرضا جلایی پور بود. محمدرضا سوژه ای بود که ظرفیت پردازش و بازپرداش مکرر داشت. او "محمدرضا" بود از نوع " جلایی پور".
موج سوم ایران را موج سبز، جنبش سبز، انقلاب سبز و ... خوانده اند، اما می توان آن را انقلابِ نامه ها هم خواند در این روزهای یاس و امید نامه های متعددی نگاشته شد که هر کدام به تنهایی تاریخی از درد و رهایی را روایت می کنند. مقصد بخشی از این نامه ها زندان بود "محمدرضا جلایی پور" مخاطب نخست آنها. من هم در این 88 روز به صرافت افتادم که نامه ای خطاب به دوستان دربند بنویسم بویژه جلایی پور به بهانه آشنایی های دوران دانشگاه. اما ننوشتم منتظر ماندم تا آزاد شود تا با انسانی آزاد سخن بگویم.
محمدرضا!
8 سال پیش مهر 80 من و تو ورودی های جدید دانشگاه تهران بودیم تو شاگرد نخست کنکور 80 بودی، فاتح سکوی نخست المپیاد و دانشچوی دانشکده علوم اچتماعی؛ همان دانشکده ای که "بابا"ی بزرگوارت هم استاد فرهیخته آنجا بود. شنیده بودم خوش فکر، باهوش و مودب هستی، شنیده بودم حافظ قرآنی و شنیده بودم برخلاف المپیادی ها بی توجه به سیاست هم نیستی.
و من هیچکدام از اینها نبودم اما عطشی داشتم برای آموختن و عطش بیشتری برای "کار کردن". همان ماه نخست آمدم دانشکده علوم اجتماعی و ناهار را مهمان تو و دوستت "مهدی شیرزاد" شدم. شیرزاد را می شناختم اما تو را نه. سر میز فهمیدم که با نفر اول کنکور هم سفره شده ام. به تو گفتم؛ "پس محمدرضا جلایی پور تویی." خندیدی و سر فرود آوردی. آنگاه گفتم؛ "من با تو خیلی حرف دارم."
آن روز و روزهای بعد تمام شد و هرگز نشد که با "تو" به عنوان نماینده برخوردار نسلم بنشینم و آن "حرفهای زیادم" را بازگویم. تو را در شرایط عادی نمی دیدم یا دبیر سمینار بودی، یا کتاب می خواندی و یا... . سه سال بعد شنیدم که رفته ای از کشور. بعد هم شنیدم دکترا می خوانی و بعد هم دیدم آمده ای و موج راه انداخته ای، موج سوم. یک روز آمدم در یکی از جلسات موج سوم تا بعد از 8 سال به نقدت بنشینم اما گفتند "محمدرضا امشب رفت آکسفورد." از آکسفورد که برگشتی، تهران سراسر سبز شده بود و تو سخنگوی نسل سبز سوم بودی و وقت نداشتی. بعد هم که دستگیر شدی و گرفتار ابلیس بودی و من نمی خواستم خاطر مرغ زیرک به دام افتاده را رنجیده سازم اما حالا که فراغت یافته ای و احتمالا رهسپار آکسفورد هستی، برایت می نویسم همه آنچه را که پیش از اینها باید می گفتم.
محمدرضای عزیز! من تو را با اسم کوچک خطاب می کنم اما می دانم که اگر روزی هم را ببنیم تو حتی اسم فامیل مرا نیز به یاد نداری، اما به اسم کوچکت می خوانم چرا که اینک تو نه محمدرضای "بابا" ، "مامان" ، "همسر" و " برادر" که محمدرضای ایرانی. تو برای ایران نماینده نسلی آرزومند، حساس، پرامید و البته شلاق خورده هستی. جوانان سرزمین من اگر گرفتار بیماری ها، بیگاری ها، ناکامی ها، هستند در عوض نماینده ای دارند که تندیس مجسم آرزوهایشان هست کسی که حیات، سواد، سیاست، دیانت، جوانی و شهرتش را فدای یکدیگر نکرده و تا امروز از پیچ و خم روزگار به سلامتی عبور کرده. تو نماینده آرمانشهر افلاطونی. یک از میان هزار راست قامتی که می تواند دل بشر را کمی خشنود سازد.
در لابلای این سطور حسی نهفته است حسی سرشار از تحسین و دریغ و البته تهی از بخل و حسد. تحسین کسی که در کنار همه برخورداری ها، تلاش و جهاد بی مانندی برای دانایی، توانایی و از همه مهمتر زیست اخلاقی داشته است و دریغ از اینکه "محمدرضا" تنهاست، تنها گلی که می توان به بزم شاهانه آسمانیان فرستاد.
محمدرضا! تو آزاد شدی، ایرانیان خوشحال شدند چون تو را می شناختند من حدیث حسن تو را خیلی جاها شنیده ام از نامه های کسانت گرفته تا هم نشینی های دوستان و آشنایانی که تو آنها را نمی شناسی و آنها تو را می شناسند. رسانه ها هم که سنگ تمام گذاشتند و فرزند بی نظیر ایران را آنچنانکه حقش بود به زیبایی سرودند.
تو دستگیر شدی ما ناراحت شدیم ناراحتی مان را می توانی در نامه ها و پیگیری های مکرر همگان برای آزادی ات دید. یادت نرود حتما کامنت هایی که پای نوشته های همسر و کسانت نوشته شده اند، بخوانی و عمق این حزم و حزن را ببینی.
اما دوست رهیده از بند! دیگران چه؟ من به حکم فعالیت در حوزه رسانه، از دیگران بی خبرم دیگر ایرانیان را پیشکش. منظورم از دیگران، سعید حجاریان و شهاب طباطبایی و بهزاد نبوی نیست، منظورم کسانی است که اسمشان را هم نمی دانم، لیستی از آنها ندارم و اصلا نمی دانم کی دستگیر شده اند، کجا نگهداری می شوند و خانواده شان چه می کشند؟
تو دستگیر شدی و دستگیر شدنت را جهان به اعتراض نشست از رییس دانشگاه آکسفورد گرفته تا نخبگان علمی جهان و ایران همراه همسر بااحساس و باسوادت به نگارش عریضه ها روی آوردند از پدرت که استاد دانشگاه و برادر سه شهید است تا سیدحسن خمینی که یادگار رهبر کبیر است، برای آزادی ات تلاش کردند، اما خبر دستگیری هم سالان تو که هیچکس نفهمید و نشنید. آنان در گمنامی و بی خبری محض سهمناک ترین ظلم ها را تحمل کردند و خانوده هایشان نیز ندانستند که کجا بروند و چه بکنند. محمدرضا! همسران آنها حتی بلد نبودند نامه رسمی چندخطی بنویسند چه برسد به نامه های عاشقانه ای که دل بازجو را نیز می لرزاند.
تو آزاد شدی و همین روزها رهسپار آکسفورد هستی، آنجا همسرت، دوستانت و اساتید دانشمندت ماه هاست برای تو آغوش گشوده اند اما دیگران که آزاد می شوند در تنهایی و واماندگی کشنده ای گرفتار می شوند آنها طردشدگانند محروم از حقوق اجتماعی و سیاسی خویش. دیگر حذف شده اند آکسفورد آنها را نمی شناسد چون سواد تو را ندارند. می دانی محمدرضا! از بندرهیدگان در اینجا، اسیران دربند سیاست های گزینشی کسانی هستند که نه خدا می شناسند و نه انصاف. آنها تا ابد مغضوبند و محذوف و مطرود.
40 روز پیش از تو جوانی هم جنس تو که من او را همچون تو می سرایم در تبریز دستگیر شد، علی رضا فرشی، فرزند شهید، استاد دانشگاه، فارغ التحصیل دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه تهران. از او کمتر رسانه ای خبر داد او هنوز در زندان است نمی توان به آزادی اش اندیشید جرمش سخن گفتن از زبان مادری اش بود، نه موج راه انداخت نه اسلحه به دست گرفت و نه جاسوسی کرد!
و دیگران و دیگران هم قطاران علی رضا فرشی در جای جای این سرزمین بسیارند از ارومیه و تبریز و اردبیل و زنجان گرفته تا خوزستان و سیستان و لرستان و کردستان. تهران را نمی گویم چون بیش از من و پیش از من همگان گفته اند و می گویند. کاش رسانه می دانستند که ایران تنها یک محمدرضا ندارد محمدرضاها دارد علی رضا هم دارد.
محمدرضا! زندان تنها، بندهای کلافه کننده اوین و سوله های ویرانگر کهریزک نیست، به قول خمینی امام " تمام ایران زندان است" و تو زندانی 88 روزه اوین، رهای این زندان بزرگ بودی و هستی. سخن من با تو از اینجا شروع می شود که دوست من، آنچه این سیاهچال بزرگ خاورمیانه بر سر من و ما آورد، بر سر تو نیاورد.
بدرفتاری زندانبان این زندان چنان بود که دین و دنیایمان را یکجا از ما قبضه کرد. روزهایی که تو زندان بودی دوستان و کسانت از عشق بازی ات با خداوند، روایت ها گفتند، روایت هایی که برای من پاکبازی های دورانی دور را در روستایی دورتر تداعی کرد. من خدا را با خود به پایتخت آوردم اما اینجا زندانبان زمین و آسمان او را از من گرفت و دیگر پس نداد. زمانی که شنیدم مسافر آکسفورد مهاجر ایمانی اوین نیز هست، به تو رشک بردم.
از خیابان هم بگویم خیابان را آسفالت کردند سیاه سیاه. نور که می تابد داغ می شود، وحشی می شود، دیگر نمی توان ازش گریخت و ایرانیان در این سالهای وبا، از خیابان که می گذرند باید با شیرهای رها شده سلطان بجنگند.
عده ای دور زمین پاک اهورا خط کشیده اند و می گویند مالک این نقشه گربه ای شکلند. البته تنها، زمین و مرز را ملک خود نمی دانند آنها زمین را با زمانه و عُده را با عده ثبت کرده اند. ما را نیز همچون چارپایان ملک خود می دانند و هرگونه که می خواهند با بردگان خود رفتار می کنند زمانی خون آلوده می فروشند و زمانی دیگر برگه های عدالت پر می کنند. زمستان که می آید از سرما یخ می زنیم تابستان نیز در آفتاب تفتیده پایتخت کباب می شویم.
ما پیر می شویم محمدرضا! و آنها از پایداری خدایان خود سخن می گویند و تن رنجور ما را قربانی درگاه الهه ها می کنند. قصه نمی بافم محمدرضا! فیش های ما را نگاه کن. بیلان مالی سازمان ها را نگاه کن. بودجه های فرهنگی مجلس را نگاه کن. همایش ها و گردهمایی ها را نگاه کن. درصدها را نگاه کن. ببین چنددرصد برای ما انسانها است و چند درصد برای آن الهه ها.
تو برادر زاده سه شهید دفاع مقدسی، خوش به حالت که می توانی بر سر آرمگاه آنها عکس یادگاری بگیری و به آنها افتخار کنی اما می دانی زمانی که این سه شهید بزرگوار در خاک سرخ غرب، شربت شهادت سر می کشیدند، هم سالانشان در کردستان و آذربایجان و خوزستان در سیاهچال ها جان می سپردند، کسانی که نه نام و نشان که حتی سنگ قبری هم از آنها به یادگار نمانده است. نمونه ای از آنچه در آن سیاهچال ها گذشته است، سی سال بعد، در پی افشاگری تجاوزهای جنسی توسط مهدی کروبی، پشت این شیشه های مجازی روایت شد و جهان را به خشم واداشت: حالا که آزاد شده ای فیلم مصاحبه نینا آذر را ببین.
محمدرضا! تو صاحب افتخارات ارزشمندی هستی یکی از این افتخارات، طلای المپیاد ادبی است می خواهم بگویم من و خیلی ها از بیخ با چنین افتخاری بیگانه ایم تو اجازه و امکان خواندن و خواندن و باز خواندن زبان مادری را تا آنجا داشتی که طلای المپیاد را ببری و ما اما، حتی اجازه نداشتیم و نداریم به زبان مادرمان بنویسم. هم اینک بسیاری از فرزندان آذربایجان تنها به حکم تعلیم و تعلم زبان خویش پشت میله های هیچستان گرفتارند. می دانی اگر من جای تو دستگیر می شدم نه مادرم، نه پدرم، نه برادرم و نه همسرم می توانست نامه های سریالی بنویسد، آنها زبان شما را یاد نگرفته اند نامه نگاری نمی دانند.
محمدرضای عزیز، سالهای سختی که در دخمه های کوی دانشگاه تهران ساکن بودم، ادامه تحصیل در اروپا و آمریکا نه آرزو که تصمیم جدی بسیاری از نخبگان راه یافته به دانشگاه تهران بود، اما بخش بزرگی از آنان نه تنها در تصمیم خود واماندند که اکنون گرفتار دار و دسته احمدی نژاد در ادارات و نهادها هستند و درگیر بی آر تی و مترو و قسط یخچال و قبض آب. تلاش تو ستودنی است اما دیگران کم تلاش نکردند.
اینها را می گویم تا بگویم تو نماینده نسل مایی، نسلی سوخته و جزغاله شده در بهشت عدن انقلاب پنجاه و هفت! تو نماینده مایی. تو قبل از آنچه از طرف ما اوین رفته باشی، آکسفورد رفته بودی و هم اکنون هم عازم آنجایی، آنجا که دیگر فرهاد رهبر رییس دانشگاه نیست و کامران دانشجو وزیر علوم. آنجا دیگر ارگان نظامی بسیج، دانشگاه را پادگان نکرده و دکترهای بی سواد قلابی، پای تخته فال نمی گیرند. آنجا دیگر دختران و پسران را به جرم سخن، روانه بازداشتگاه نمی کنند و آبرو بر کف خیابان نمی ریزند. آنجا به یقین آرمان شهر نیست اما از آنچه در خیابان های جهنمی تهران جاری هست، خبری نیست.
اما تو محمدرضا! یک تحسین بی نظیر از ایرانیان طلبکاری. بسیاری از نخبگان جهان سوم تا از گیت فرودگاه عبور می کنند هر آنچه "مرام" و " مسوولیت " هست را یکجا در زباله دان گذشته می ریزند و بی هیچ احساسی بسوی فرداهای خویش می روند. شاید تنها احساس مسوولیت آنان نیم نگاه کوچکی از سر سنت و رحم به پدر و مادر پیرشان باشد. آنها گاهی آغوش کوچک مادر را می بینند اما آغوش بزرگ مام میهن را هرگز. محمدرضا! شاید تو بتوانی اوج تنفر مرا از این نخبگان اتوکشیده درک کنی! تویی که اینگونه نبودی و نیستی و می خواهم که نباشی. تو گویا پشت سر را دقیق تر از پیش رو می بینی.
محمدرضای عزیز! با تو حرفهای زیادی دارم شاید اگر 8 سال پیش بود و من تازه از روستا امده بودم، همه را می گفتم اما اکنون کمی شهری شده ام و می دانم که "همه را گفتن" در دفتر عرف بد است و بی کلاسی است تا همین جا هم این نامه به حد کافی سبک و خنده دار شده است.
تو رهسپاری، رهسپار شهری که آکسفورد نامندش، آنجا که رفتی به اهالی آنجا بگو که در سرزمین تو چه می گذرد. بگو که انقلاب 57 ایرانیان را در بی آر تی زندانی کرده است، نگفتم کهریزک، آبرو داری کنیم بهتر است، بی آر تی های شیک خیابان آزادی مگر کم از سوله های کهریزک دارند؟ زندانیان این هر دو آرزو می کنند آزاد شوند و به آزادی برسند و از اینهمه خفقان رهایی یابند.
محمدرضا! تو و دوستی خدا را، چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران، برسان سلام ما را.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر