رضا راد
صلای آشنایی باز
از گلدسته برمی خاست...
طنین میشد به گوش شهر
برای بت پرستان زهر میشد ، زهر !
اذان میشد ،
برای مادران داغدار آرام جان میشد
برای گشنگان یک لقمه نان میشد
برای بت پرستان لیک ، کابوس شبان میشد
و با آوای گیرایش
نوازش های شور انگیز بر سیمای دف میکرد
سلحشوران میهن را به صف میکرد
چنین آورد پیغام رهایی را:
سلحشوران !
در این آوار نکبت بار
جوانان وطن را مار دوشان تن به تن بردند
ماران سر به سر خوردند
شما را دیگر اکنون فرض باشد با صلای آشنا خواندن
امان از درد بی درمان انسان بودن و ماندن
سلحشوران چنین گفتند:
میخوانیم ، میخوانیم...
به پای عهد و پیمان سراسر سبز میمانیم
صلای آشنا، ای بانگ آزادی
ز نو شوری به ما دادی
دمت گرم و وجودت پایدار اکنون
سلحشوران شدند آماده ی این کارزار اکنون
تن و جانشان برای خاک میهن شد نثار اکنون
صلای آشنا برخاست دیگر بار:
سلحشوران !
شوید آماده ی پیکار
گذشته کار این اهریمنان از کار
گرفته روحشان زنگار
به پا خیزید مردانه
بر اندازید بت ها را ز بت خانه
زنید آوای مستانه
صلای آشنا حقا که خوش خواندی
ستم لرزان و ویران است
سلحشوران میهن را تو فهماندی
که فردا قدس ، ایران است
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر