باز هم هزینه خواهم داد

علیرضا ریاحی:



برای سعید حجاریان



و دستان بزرگش که شبی در دستانم بود و چهار طبقه در تاریکی آن چهار سال تاریک - برق نبود - بالا رفتیم. و نمازی که نشسته در تاریکی خواند




من چه بگویم برای تو



از خاطر ِ جمعی عظیم

یا از خاطرات کوچک خودم

که انسان دنیایی است


از چند باری که دستت را گرفته بودم

کمکت کنم که راه بروی

و هربار



از خودم، از دستم، از پایم

و از تمام جسم مقتصدم

شرمم شده بود



از کلام پر از درنگ و دقتت

با کلماتی بریده بریده

و آهنگی شوخ و کودکانه



و نگاهت



که از پس شیطنتی پنجاه ساله

روح رنجور و تیپاخورده ام را

چند بار چنان به شوق آورد



که عشق را در دلم

با زبانی گنگ و الکن

بریده بریده فریاد زدم




* * *




من چه بگویم برای تو

منی که اکنون قلمم

تعادلش را نمی تواند روی کاغذ حفظ کند

و کسی باید دستش را بگیرد



. . .



سرم گیج می رود

از نوشتن این بندها

از صدای فریادهای فرو خفته ات

در گوش های بی نوای من



که اکنون تمامش

مدام در جمجمه ام می پیچد

و بند بند تنم را می لرزاند

- که انسان، زندانی است




* * *



من چه باید برایت بگویم

که تو خود پیش تر

نشسته بر صندلی چرخ دار



از ایستادن گفته بودی

و وجدان جمعیتی عظیم را

بر آسمان آزادی دوخته بودی



که "باز هم هزینه خواهم داد"

وان خلق بیشمار را

بر شانه های خود نشاندی

تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست



* * *



خدایا خداوندا


برای تو چه می توان گفت

برای تو که ضاربانت را

عامدانه بخشیدی


و از آمران کینه توز

حتی ذره ای نیز

نهراسیدی


آمرانی که بزرگی را

و بزرگواری را

هیچ گاه تاب نیاورده اند



اما



تو نامت را پیش چشمان مضطرب همین آمران و ضاربان

- کسانی که حتی از سنگ نوشته است نیز خواهند ترسید. و برای سنگ مزارت نیز مذبوحانه گناهی خواهند تراشید؛

بر سنگ های سترگ تاریخ تراشیدی



* * *



برای تو چه می توان سرود


که در آن مضحکه عدل

سر سبزت را حتی زبان سرخی نبود

- که پیغامی به باد دهد


تنها دستان نحیف و بزرگت بود

که برگ می زد

و وجدان جماعتی عظیم



که حتی در آیینه جعبه جادوگران نیز

دوباره جوانه می زد


و این بار شاید

در پیشگاه نسلی جدید

- فکر می کنی کدام را باید باور کرد؟ این کلمات پنجاه و چند روزه، یا این چشم های پنجاه و چند ساله را



" ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگرکامی نگیریم از بهار "




* * *



برای تو چگونه می توان شعری سرود


که برخاستنت

خود شعر بود

برای قلب هایی که در اسفند به ناگاه گرفت





برای تو که وجود نجیبت

بی وجودان مارگزیده ی در سوراخ های هزارتوی مخفی خزیده را

جاودانه آرام گرفت



برای تو

که معجزه ای

برای تو

که حتی گلوله نیز

در گونه های بی گناه تو

آرام گرفت


شهریور 1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر