هانيه بختيار
روز تو، شب من است. همان وقت که تو بند کتانیهايت را سفت میکنی و زير ستيغ آفتاب ِ وطن میروی که تيغ فريادت را به طبل بد صدای خفقان شهر بکشی، من اين جا درياها و دشتها دورتر از تو، در نيمه شبی نمناک و بلعيده در سکوت در تاريکترين اتاق خانهام دل دل میزنم و چشمم را گره میکنم به خبرهای بريدهای که وقت به وقت از قدرت و قدمهای پر رمق تو در شهر من میآيد. تو آن جا زير خورشيد داغ میسوزی و از اين خيابان به آن خيابان مشتت را هوار آسمان میکنی و من اين جا، فشرده و مضطرب، از شانه به شانه نبودنت میسوزم و مشتم را توی سينهام فشار میدهم.
اين جا جماعتی بی خواب است. با چشمهايی خونی و خيس، کز میکنيم پشت صفحه کوچک کامپيوتر که تمام سهم ما از وطن شده است. تمام سهم ما از ديدن تو، از ديدن خيابانهای آشنا، از شنيدن صدای گرفتهات، از نگاه کردن به صورت پر خشمت.
اين جا ما همه بيداريم. دست و دلمان میلرزد و دهانمان خشک است و روبروی اين صفحه کم نور نشستهايم و کمی از با تو بودن را نوش میکنيم.
حالا وقتش رسيده است. وقت اوج تو و وقت اشکهای ما. حالا وقتش شده است. وقت بیتابی تو و بیقراری ما. صدای تو، توی راديوها طنين میاندازد و ما اين جا هيجانمان را در سکوت میبلعيم و به "هم" پناه میبريم.
"هم" يعنی جماعتی از تنهايان دور از تو. "هم" يعنی من که در نيمه شب واشينگتن هستم. "هم" يعنی "بهار" که بی خواب در پاريس است. يعنی کاوه که در سحر گرگ و ميش لندن فرورفته. "هم" يعنی "سحر" چند خيابان پايين تراز من، "هم" يعنی "سياوش" چند کوچه بالاتر. "هم" يعنی ما که دور از خانهايم. به سحر میگويم: "بيداری ؟" - بيدارم!. سياوش پيغام میدهد: " بيداری؟ " - بيدارم!. امير بيداری؟ - "بيدارم". پونه بيداری ؟ - "بيدارم". ما همه بيداريم. سحر میگويد:" کاش میشد ما هم فرياد بزنيم" و توی سکوت گم میشود.
کاش ِاو مثل بغض تمام گلوی من را تصاحب میکند ... و تو در وطن، قبل از اين که راهی ِ فرياد شوی زير اسمت نوشتهای: "من رفتم، خداحافظ". ما زير جملهات غوغا میکنيم. دعايت میکنيم، حسودت میشويم، نگرانت میشويم سفارش میکنيم مواظب خودت باشی و هی گوييم نگرانيم، نگرانيم، نگران.
تو نوشتهای: "اگر برنگشتم ... نه، برمیگردم "... و ما دلگرمیات میدهيم: "برمیگردی رفيق، سربلند و شير دل برميگردی"و اشکهايمان جاری میشود روی دکمههای زيردست و.. چشمهايمان تار.
ساعتها کند است. فشار، فشردهتر و فشردهترمان میکند. امير میگويد: "کاش میشد باتوم خورد و توی اتاق محبوس نبود". بعد ما توی کاشها غرق میشويم و دست و پا میزنيم. چشم و گوش میشويم برای خبرهای تو . داد میزنی: "ما توی هفت تيريم". هفت تير ؟ هفت تير... قلب روزنامههای توقيف شده، غوغای دستفروشها و تاکسیها، آن مسجد بزرگ، پل عابر پياده، آدمهای گرفتار و پر عجله، همه را توی ذهنم کنار هم میچينم و خودم را میگذارم وسط ميدان. میترسم! يعنی قدمهايم از دل هفت تير پاک شده است؟ ..آخ که وقتی جا پاهای تو روی جاپای من میخورد دوباره محکم میشوم. میگويی: " انقلابم" . انقلاب؟ ... قلعه کتابهای تازه و کهنه، ممنوع و مجاز . ذهن پر دود ميدان انقلاب پر از بوی اشک آور و باتوم و پليس و دويدنهای بیمحاباست. دلم را خوش میکنم. من هم آن جا شعار دادهام، فرياد زدهام، دويدهام. صدای شعارهای تو و همه توی گوشم میپيچد و من غرق ميدان انقلاب هستم ...حالا کجايی ؟ ..صدايت قطع و وصل میشود : " انقلابم هنوز انقلابم. يعنی انقلابیام " و میزنی زير خنده..و من پشت يک بوق ناخوانده پرتاب می شوم از تو تا هزاران فرسنگ دورتر ، توی اتاق دم ِ صبحم.
روز حادثه تو و شب بیقراری من تمام میشود. حتما کتانیهای داغ و خستهات را میکشی سمت خانه، حتما صدايت گرفته است، حتما تنت نای و نيرو ندارد . ..
و من دوباره چشم ميزنم به صفحه کامپيوتر. پيغام می گذاری: "من برگشتم، نگران نباشيد . ياد همه تان کردم".نفسی عميق میکشيم و به "ياد"ی که از ما کردهای در ذوق پنهانمان فرو میرويم تا حماسه بعد...
منبع: گویانیوز
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر