باران بیداری

یداله اسلامی:



من امشب خویش را با دیده ی انکار دیدم

خودم را با خودم در صحنه ی پیکار دیدم

بزن برجان من باران بیداری

که این خواب است ؛ نه هشیاری

که من از خویش می ترسم

که از این سایه ی تزویر می ترسم

من از این شهر بی تدبیر می ترسم

عدالت مانده در زنجیر می ترسم

درونم موج توفانی است بی پایان

نخواهم قصه ی غم را کنم پنهان

که از این فتنه باید برگرفتن باز دامان

دراین تنهایی بی انتها اینک

به تنهایی ترا خواهم ندا دادن

که تنهایم دراین دشت فضیلت کش

دراین میدان که آزادی اسیر کینه می باشد

عدالت بندی بیداد

من از بیداد می ترسم

من از مرگ عدالت می کنم فریاد

فریاد از بیداد

من از این نسل پرسشگر

که می پرسد زنسل من

برای ما چه آوردید ؟

می ترسم

من از تحقیر می ترسم

من از تزویر می ترسم

من از زنجیر می ترسم

من از زندانی اندیشه می ترسم

نمی دانم که خوابم یا که بیدارم ؟

توهم نیست پندارم ؟

بزن باران بیداری تو برجانم

که بی تابم که حیرانم

بزن باران بیداری

که چشمانم شود روشن

ببینم چیست این چیزی که می بینم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر