بعد از یک انتظار طولانی، صبح جمعه آمد و ما آماده رفتن شدیم. به همراه پدر و برادرم حدود ساعت 10 از منزل حرکت کردیم و در راه دو تا از پسر داییهایم را هم سوار کردیم، درست همانطوری که در نماز جمعه دو ماه پیش حاضر شده بودیم. در راه چند نفری را در گروههای کوچک میدیدیم که با پلاکاردهای مخصوص روز قدس آرام آرام به سمت مرکز شهر حرکت میکردند. تا زمان رسیدن به محدوده خیابان حافظ، در مورد میزان حضور مردم و اتفاقات احتمالی صحبت میکردیم.
هر چند با توجه به دعوت رهبران جنبش و شور و اشتیاقی که در مردم دیده بودیم و همچنین ابتکارات فعالان جنبش سبز در خیابانها و سایتها انتظار جمعیت قابل توجهی را داشتیم. آرام آرام به سمت خیابان انقلاب و چهارراه ولیعصر حرکت کردیم، نزدیک پارک دانشجو به جمعیت عظیم سبز پیوستیم و همراه آنها شعار دادیم و تصاویر میرحسین را از دیگران گرفتیم و بالای دستمان نگه داشتیم. جمعیت که نزدیک چهارراه ولیعصر شد با حمله چماقدارها و نیروهای لباس شخصی مردم را پراکنده کردند تا بتوانند در کادرهای تلویزیونی خودشان تصاویر مورد نظرشان را نشان دهند.
در چهار راه ولیعصر مشغول فیلم برداری از جمعیت بودم که چند مامور نیروی انتظامی موبایل را گرفتند و قصد داشتند خودم را هم دستگیر کنند که با اعتراض مردم از این کار منصرف شدند. عمو و پسر عموهایم از شهرستان آمده بودند تا خودشان در این تظاهرات عظیم حاضر باشند، ولی هر چقدر تلاش کردیم موفق به تماس با آنها نشدیم. چهارراه ولیعصر را به سمت بالا طی کردیم که دیدیم جمعیت بسیار زیادی به سمت پایین حرکت میکند، ما که قصد داشتیم به سمت میدان ولیعصر و خیابان کریمخان حرکت کنیم با دیدن این جمعیت خروشان به آنها پیوستیم و شعار دادیم، چه فضای زیبایی، مرد و زن، پیر و جوان، با انواع دستبندها و دست نوشته ها، حتی شاخه و برگ و گل که نشانی از سبزی داشت.
اما در این همه سبزی، صحنه ناراحت کننده ای هم مشاهده کردم، جوانی که صورت و بینی اش غرق خون بود و مردم او را همراهی میکردند. عده زیادی هم روی جدولهای خیابان ولیعصر ایستاده بودند و فیلم برداری میکردند یا از شدت جمعیت صحبت میکردند. مردم بصورت هماهنگ شعارها را تغییر میدادند: «سلام بر منتظری، درود بر صانعی»، «دروغگو، دروغگو، 63 درصدت کو؟»، «بسیجی واقعی، همت بود و باکری» یا «ننگ ما، ننگ ما، صدا و سیمای ما» تا چشم کار میکرد موج سبز بود که با نزدیک شدن به چهارراه ولیعصر نیروهای لباس شخصی که از پیوستن این موج به موج خیابان انقلاب ترس داشتند به جمعیت حمله کردند.
ناگهان دیدم مردم پراکنده میشوند، ما هم به پیاده رو آمدیم، اما اتفاق جالبی افتاد، دیدم یک لباس شخصی حدوداً 20 سال ما را به یکی دیگر از دوستانش نشان میدهد، بعد دوستش هم با سرعت آمد و یکی از پسر دایی هایم را با باتوم برقی و اسپری فلفل مورد اذیت و آزار قرار داد، البته با حمله مردم خیلی زود مجبور به فرار شد. اطرافیان به کمکمان آمدند، مردم فریاد میزدند «نترسید نترسید، ما همه با هم هستیم». در این میان پیرمردی که بعداً فهمیدیم منزلش در همین نزدیکی است با دود سیگار سعی کرد تاحدودی سوزش چشم پسر داییام را کاهش دهد، بعد هم همگی به منزل آنها رفتیم، خیلی های دیگر هم که از این صحنه ناراحت شده بودند به دنبال ما به کوچه آمدند، جمعیت تا حدودی پراکنده شده بود، خیلیها میرفتند تا دوباره به جمعیت ملحق شوند.
ما وارد منزل شدیم و پیرمرد و همسایههای مهربانش با روشن کردن آتش و شستن صورت سعی کردند سوزش چشم و اثرات فلفل را کاهش دهند. حدود چهل دقیقهای منتظر شدیم، در این بین با مردمی که در کوچه می آمدند گفتگو میکردم، وقتی میگفتم چه حادثه ای رخ داده خیلی ناراحت میشدند و ما را دلداری میدادند. آنها از مسیرهای بعدی و حرکتهای مردم میگفتند و ما هم با شوخی ماجرا را برایشان تعریف میکردیم. شادی و نشاط در چهره مردم موج میزد. اهالی این کوچه که گویا در روزهای بعد از انتخابات هم با روشن کردن آتش پذیرای مردم بودهاند ما را راهنمایی میکردند.
ما دوباره به خیابان ولیعصر رفتیم، جمعیت در حال نزدیک شدن به سمت میدان ولیعصر بود، مردم که بیشتر در پیاده روها بودند با بالا بردن دستها و شعار دادن به آرامی حرکت میکردند. تعداد بسیار زیادی مامور نیروی انتظامی در مسیر قابل مشاهد بود، فکر میکنم تمام پلیسهای شهر در خیابانهای اطراف دانشگاه مستقر شده بودند، وقتی از آنها کمک میخواستیم جوابی نمیدادند و میگفتند کاری نمیتوانیم بکنیم. به میدان ولیعصر رسیدیم که دیدیم موج سبز دیگری دور جمعیت انگشت شمار اطراف میدان ولیعصر را گرفته است، مردم پارچه سبز بزرگی را در دست داشتند و شعر میخواندند و شعار میدادند، ما به آرامی از بین جمعیت انبوه میگذشتیم و همراه با جمعیت شعار میدادیم، لحظات زیبا و غرور انگیزی بود، جوانها غوقا میکردند، به شوخی به یک نفر گفتم ما جانباز تقدیم جنبش کردیم، او هم جواب داد من خودم آزاده جنبش هستم!
با تمام توان فریاد میزدم «هم غزه، هم لبنان، جانم فدای ایران»، «درود بر موسوی» و «مرگ بر دیکتاتور»، البته شعار الله اکبر هم گفته میشد. در طول خیابان کریمخان حرکت کردیم و از دیدن مردم خوشحال و مغرور شدیم. وقتی نیروهای امنیتی جوانی را دستگیر میکردند، مردم فریاد میزدند، یا وقتی چرخبال را میدیدند هو میکردند و دستهایشان بیشتر بالا میرفت. صدای دست زدن یک لحظه هم قطع نمیشد، واقعاً که یکی از زیباترین روزهای جنبش بود. در بین راه چند تا از اقوام را هم دیدیم و از سیل جمعیت در خیابانهای مختلف برای هم تعریف کردیم.
جوانی که ادعا میکرد هم زمان انقلاب بوده و هم در جنگ بوده و البته از برخورد نیروهای لباس شخصی طرفداری میکرد مدتی با ما به مشاجره پرداخت، در آخر پدرم به او گفت اگر تو زمان انقلاب و یا جنگ را درک کرده بودی هیچ وقت از یک چماقدار طرفداری نمیکردی. خلاصه بازار بحثهای نظری و عقیدتی هم داغ بود! حدود ظهر باران آمد، گویی خدا هم رضایت هم خود را از حضور سبز مردم اعلام میکرد.
آنها که آمدند خودشان مردم و شور و نشاطشان را دیدند، آنها هم که نبودند جایشان واقعاً خالی، اما خدا را شکر علی رغم خواست عدهای پس از این همه تهدید و ارعاب و تبلیغ، روز قدس امسال تبدیل شد به یک حرکت عظیم مردمی که جان تازهای در جنبش جوان ما دمید، مهم نیست در رسانه هایشان چه نشان دهند، ما که میدانیم روز قدس چگونه برگزار شد، همانطور که میدانیمبعد از انتخابات چه اتفاقات تلخی افتاد. خدایا بخاطر این روز و همه روزهای سبز دیگر از تو متشکریم، به ما کمک کن تا روزهای سبز دیگری هم داشته باشیم، ما همچنان در راه تو گام برمیداریم، پس تو هم ما را تنها مگذار.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر