هیچگاه به فکر این مادر یا آن مادر نرسیده بود که برای دختران شان مهریه ای 500 میلیونی طلب کنند یا آنان را در خانه های 500 میلیونی ببینند، بلکه همیشه مهر مادرانه شان را در معنای زیستن، چگونه بودن، و زندگی شرافتمندانه و زیبا برای دختران شان آرزو کرده بودند.
اما امروز 500 میلیون تومان، رقمی است نجومی، و هنگامی که این دو مادر رنج کشیده همدیگر را بغل گرفتند و همدردی را در آغوش پر مهر یک دیگر باز یافتند، با چشمانی حیران از چنین «عدالت و عدالت پیشگانی» گریستند.
اما در آن آشیانه به جز مادر، 3 دختر جوان شورانگیز دیگر، تشنه ی نوشیدن بوی خواهر در بندشان، کنار مادر بالا و پایین می رفتند. یکی از خواهران چنان به قالب خواهرش ساخته شده بود که لابد مادر با نگاه به او دمی آرام می گرفت که شیوایش همین جاست، خیلی نزدیک، در همین آپارتمان نه در سلول دم کرده بند 209 اوین. اما شیوا نبود حالا در کنار مادر، که بی قراری و اشک های پدر، خود نشانه بود از جای خالی دختر، از نبود گرمای وجودش در کانون گرم خانواده... و هر روز سر زدن به این جا و آن جا برای یافتن رد پایی از شیوا، دغدغه ای است انگار، عادت هر روزه مادرانی که فرزندشان را، گمشده شان را، می جویند.
این، حکایت دردناک یکی از صدها خانواده ای است که این روزها، فرزندش ـ شیوا را ـ به بند کشیده اند. آری، حکایت روز و شب خانواده بی پناه «شیوا نظرآهاری»، دختری که سال ها تلاش مداوم اش در جامعه پردرد و رنج مان، سبب شده بسیاری او را به خوبی بشناسند و برای فعالیت های انساندوستانه اش، احترام قائل باشند.
هنگامی که مادر شیوا نظرآهاری، با اشتیاق و مهربانی ژیلا بنی یعقوب را، هم بند و رفیق روزهای سخت دخترش را در آغوش می کشید انگار به دنبال بویی تازه از دخترش بود و هنگامی که مادر ژیلا را در آغوش می گرفت لابد احساس می کرد او تنها کسی است که «می فهمد این روزها چقدر درد و غم در سینه دارم.»
مادر شیوا گفت: «آخر ما چطور 500 میلیون تومان وثیقه بگذاریم، از کجا چنین پولی را تهیه کنیم؟...مگر می شود برای دختری مثل شیوا چنین وثیقه ای را معین کنند؟» ما در دل فکر می کردیم: از این ها هر چه بگویید برمی آید، اما این را بر زبان نراندیم. فقط برای شکستن سکوت و بهت مان گفتیم: نه نمی شود، شاید اشتباهی شده است. و بعد وقتی مادر شیوا با اندوه و استیصال اضافه کرد: «خانه ما که بیش از هشتاد میلیون نمی ارزد، چیکار باید بکنیم؟ آخر انصاف شان کجا رفته؟ مگر شیوای من می خواهد فرار کند؟» ما در دل گفتیم این روزها «انصاف» کالای نایابی است در بازاری بی رونق، اما بلند گفتیم: «همه چیز درست می شود»! هرچند می دانستیم که خیلی چیزها به این راحتی درست نمی شود و آن چه آن ها در دو ماه خراب کردند، ده ها سال باید انسان های بیشماری همچون شیوا و شیواهای این آب و خاک، ذره ذره درست اش کنند.
در آن دیدار کوتاه، اما یک نفر دیگر آمد تا مادر هم بندی اش را ببیند و از شیوا بگوید: سعیده کردی نژاد. سعیده و ژیلا که روزهای زیادی را با هم و به همراه شیوا در سلولی تنگ و دم کرده ی بند 209 گذرانده بودند، آمده بودند تا به مادر شیوا بگویند: «ما شرمنده ایم که بیرون آمده ایم اما هنوز شیوا آن جاست.» آن ها آمده بودند تا به مادر دل شکسته شیوا بگویند: «ما شیوا را دوباره آن جا شناختیم و حتا یک روز بدون حضور او در بیرون زندان برایمان دردآور است.» ژیلا که هنوز همسرش بهمن در زندان و بند است، می گوید دیگر نمی داند باید برای چه چیز غصه بخورد، برای همسرش بهمن که 9 سال در کنار او زیسته و کار کرده و به کشورش عشق ورزیده و با او دل در گرو بهبود زندگی مردم کشور داشته، یا برای شیوا که روزهای نحس و سخت زندان را با او سپری کرده و وقتی می خواسته آزاد شود، با چشمانی غمناک و خیس از شیوا جدا شده.
در آپارتمان کوچک خانواده نظرآهاری و در آن اتاق پذیرایی که در نبود شیوا گرد هم آمده بودیم صداقت و صمیمیت دو مادر زنج دیده، تلخی فضای امنیتی بیرون را از یادمان می برد اما می دانستیم تا وقتی شیوا و بسیاری دیگر از بندیان آزاد نشوند، برای هیچ کدام مان احساس آزادی و خوشبختی هرگز وجود نخواهد داشت. احساس می کردیم چیزی در دل مان شکسته است...
منبع: مدرسه فمینیستی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر