وقتی دلت گرفته به سختی از روزگار و آنچه در او می گذرد می نشینی مقابل یکی که سالهای سال گره از بغضهایت به لطافت گشوده و نبض صدای در گلو مانده ات را گرفته و آن را فریاد کرده. می نشینی منتظر تا دوباره فریادت کند بر بام های رهایی. می نشینی تا دوباره یکسره گوش شوی تا بنوشی شراب صافی کلامی را که بر آمده از دل ادبیات پر درد و پر راز سرزمینت. تا بنشینی و آرام گیری تا لختی سکوت کنی و دغدغه هایت را بسپاری به صدای او که می دانی بهتر از تو هر حرف آن دغدغه ها را هجا خواهد کرد . می نشینی در سکوت مطلق خود و گوش می شوی و چشم و هوش و انتظار تا بخواند و دردت را فریاد کند می اید مینشیند و می خواند و بهتر از همیشه داد دلت را سر میدهد که:
اگرچه باده فرح بخش و باد گل بیزست
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی، زمانه خونریز است
سپهر بر شده پرویزنیست خون پالاى
که ریزه اش سر کسرى و تاج پرویزست
مجوى عیش خوش از دور واژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردى آمیزست
: و تکرار می کند که
ریزه اش سر کسرى و تاج پرویزست
و تو آرام می گیری که حافظ را می شنوی و حسرت می خوری که درد های زمانه ی تو همان درد های زمانه ی حافظ باقی مانده اند دریغ و درد.
و غزل بعدی را که می شنوی دوباره درد دلت را می شنوی که:
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچکاره نیست
از اندرون خستهی خود و ما می خواند: و
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و درغوغاست
و خود به خوبی می داند که چرا عزیز است: که آتشی که نمیرد را همیشه در دل نگاه داشته:
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
و استادی که در انتخاب کلام عمریست غوغا کرده است به پایان می برد آنهمه درد و رنج را که با جان در امیخته با غزل امیدواری حافظ و آنچنان غم مخور غم مخور می کند که تو باور می کنی که به راستی اینها همه گذرا ست و پایان یافتنی:
دور گردون گر دو روزی به مراد ما نگشت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
از دهه ی پنجاه که به همراهی گروهی دیگر از بیدار دلان و درد اشنایان موسیقی ایران چاووش ها را آفرید تا ربنا های ملکوتیش که همدم لحظه های افطارمان شد تا یاد عارف کردنش تا وطن وطن خواندنش تا از خون جوانان وطن لاله دمیده گفتنش تا فریادی از ته دل برای رودبار و بم سر دادنش تا به در خواستهایمان برای مکرر کردن مرغ سحرش در پایان هر دیدار تا صدای رزم مشترک شدنش و تا امروز صدای خس و خاشاک شدنش. اینهمه بوده و هست که او را سبز کرده و سبز نگاه داشته است..
و اینگونه او صدای من و تو شده است نه برای یک سال نه برای دو سال که برای یک عمر.
و تو با خود زمزمه می کنی خطاب به او که:
مرا فریاد کن ای درد مشترک! مرا تو همیشه فریاد کرده ای همیشه فریاد کن!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر